ستارستان
چند شعر از کتاب ستارستان
گزیدهٔ شعرهای نیمایی
«عقاب ارتشی برخیز»
عقاب ارتشی برخیز!
خانه بینگهبان است.
تفنگت را تو بردار از زمین اینبار کین ضحاک
نمیداند زبانی جز زبان آتش و فریاد.
ندارد پیشکش چیزی بجز ویرانی و بیداد.
ز جا برخیز پیش از آنکه جان از پیکر میهن ببندد رخت.
قفس تنگ و نفس از تن گریزان است.
بزن شمشیر بر بنیان اهریمن.
سکوت امروز پیشاهنگ مرگ و یاور زور است.
برادر میکشد یاد برادر را.
دل در سینه زندان است.
شغالان در پی تاراج دامان دماوند و
تن البرز از خشم و فغان پیوسته لرزان است.
بریده گیسوی بانوی جنگل را جنون دیو.
سپاه ماردوشان تا بن دندان زره پوش و
فریدون بی درفش کاویان در قلب میدان است.
طلسم دیو بر بازوی رستم بسته بند درد.
کنون عمامهی اکوان بر این عرصه به جولان است.
پلنگ سیستان پیچیده در زنجیر ناپاکان.
سر آبین دریای شمال از خشم و از اندوه
در قعر گریبان است.
غریو زاگرس کر کرده گوش آهوی ارژن.
دو چشم زندهرود آماس و خونالود و آتشبار و
گریان است.
جنوب امروز گورستان ماهیهای بیگور و
خلیج پارسی از اشک صیادان خروشان است.
چنین بیمار و درمانده
چنین رنجور و بیفردا
برس بر داد این پاکیزهتن میهن که ویران است.
عقاب ارتشی برخیز.
بخیز از بستر و برچین بساط سفرهی شب را.
رسا کن دست یاری را
به تنهامانده معشوقی که ایران است.
عقاب ارتشی برخیز.
الهه نوشاد رهرونیا
۳۰ آگوست ۲۰۲۰
پینوشت:
این شعر را در ادامهٔ شعر«تفنگت را زمین بگذار» از «فریدون مشیری» و در همان وزن نوشتم
تیمسار «بقراط جعفریان» فرمانده لشکر ۹۲ زرهی خوزستان و تیمسار«عبدالعلی بدرهای» فرمانده نیروی زمینی بودند. تیمسار بدرهای پس از خروج شاه در دفترش ترور شد. او تنها فرد ارتشی بود که در مراسم تاجگذاری شاه در کنار وی بود
«همزاد»
توی این سرمای تاریک
توی این سکوتِ مرموز
دل من مثل یه کوره می تپید
خونه پر زِ عطرِ اکسیژنِ عشق و
اشک شمع
رو، تن کاغذ می چکید
دو سه تا انارِ قرمز
توی یک ظرف سفالی
تو سرم صد تا سوال؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کاغذا پر از نوشته
تو دلم اما چه خالی
اونایی که چشیدن مزه ی عشق و
اونایی که کشیدن درد جدایی
میدونن آدم عاشق
این شبا داره چه حالی
تِپّ و تِپ
چی بود؟
کجا بود؟
پشت موسیقی بارون
یه صدا بود
باده انگار که میپیچه
لای شاخه های بید
نکنه صدای پاش بود؟
پریدم
آره ! خودش بود!
میومد
پله به پله
پشت در
وای رسید…
هنّ و هن
سلام! چطوری؟
یه نگاه مات و عاشق
هر دوتا خیره ی خیره
دل دیوونه ی مست
میریزه حُرّی
هُرم داغ نفس و
گرمی دست و
شب سرد
عمق معصوم دو چشم و
عطش و
یک همزاد…
زمستان ۷۶
«حوض بیماهی»
یکی بود که یکی نبود.روزی روزگاری در سالهای دور دخترکی بود که در اعماق جنگلی کارگاه رویاسازی داشت. دخترک عروسکی زنده ساخته بود، با چشمهای درخشان و خنده و گریهی واقعی. یک روز یک زن حسود عروسک را دزدید، اما هنگام فرار عروسک از دستش افتاد و برق نگاه و خندهی عروسک شکست. پس آن عروسک دیگر مادرش را نشناخت. آنها دیگر حتی نتوانستند گریههایشان را با هم قسمت کنند. آنوقت دخترک میان حوض رویاهایش نشست و این ترانه را به یاد عروسکش نوشت.
جای تو ، تو خونه خالی
مثل این حوض بی ماهی
یا همین باغچه ی بی گل
من و تیکّ و تیکِّ ساعت
نقش خنده هات رو دیوار
جای دستات روی شیشه های بی روحِ شکسته
من و آرزوی دیدار…
،
یه شبی توی زمستون
زیر بار برفِ نفرت
وسط جیغِ فرشتههای معصوم
دیو شب تو رو صدا زد
بعد از اون تا خودِ امروز
تو شدی قربونی برزخ احساس من و اون
،
بی تو اما نمیدونی
که چه تلخه
توی این مسلخ پر خاطره موندن
با صدای تلخ گریهت توی گوشم
با نوای شاد خندهت پس ذهنم
که میپیچه توی خوابم، توی مغزم، توی آهم
بودن و خشکیدن و
دوریِ از گرمی دستات و سرودن
بی تو اما…
نوروز ۱۳۷۶
«چرخ کبود»
شاید این چرخ نظرتنگِ کبود
بدرخشد فردا
شاید ایجاز بهار
به زمستان عبوس
ناز شصتی بزند
،
شاید این آینهی تیرهی شب
با لب صبح بخندد فردا
شاید از پشت همان ابر ضخیم
مهر و ماهی بدمد
،
شاید از سردی سرداب شکست
بانگ امید برآید فردا
شاید از صاعقه نوری بچکد
یوسف گمشده از مصر به کنعان برود
،
شاید از سوتهدلان تا امروز
مانده باشد اثری
شاید آتشکدهی خامُش ویران شدهای
پر ز آذر بشود…
اردیبهشت ۷۸
Thanks!