زندگینامه
من الهه رهرونیا کیستم؟
زندگینامه
در سال۲۵۳۶ ایرانی برابر با ۱۳۵۶ هجری و ۱۹۷۷ میلادی در شهر تاریخی «ری» که امروز بخشی از تهران بزرگ شده است به دنیا آمدم. مادرم نامم را «الهه» گذاشت و مادربزرگ پدری «نوشاد» نامیدم. مامان میگفت که «عزیز» مرا تا دو سال نوشاد صدا میزده، اما وقتی میبیند زمانه عوض شده و هیچکس حتی عمههایم حاضر نمیشوند مرا به نامی جز همان که مادرم گذاشته صدا بزنند، وا میدهد و او هم الهه صدایم میکند. کاش عزیز زنده بود و میدید که نوهٔ سوگولیاش چهل سال بعد خود را دوباره نوشاد نامید. من در خانوادهای مرکب از اربابها و آخوندها دنیا آمدم. پدربزرگ پدریام آقا «حسین اندرمیانی» که پستر نام «رهرونیا» را برگزید، یکی از اربابها یا کلان زمینداران شهر ری و دهات اطراف آن بود. ارباب دیگر که او هم حسین نام داشت نام خود را به «نیک نیا» تغییر داد. مادر پدرم عطا خانم ازخانوادهی« فخر» بود و نسبت دوری هم با پدربزرگم داشت. زنی با سواد، مدیر و قدرتمند که بدون کمک همسرش املاک زیادی برای خودش خرید. پدر بزرگ مادریام آقا «جلالدین کنی» از خانوادهی ملاکین ناحیهی «کن» در شمال غربی تهران بود. در خانوادهی کنیها رسم بود که همه تحصیلات حوزوی میکردند و در کنار تجارت و زمین داری از دم آخوند عمامهای بودند. من هیچ کدام از دو پدربزرگم را ندیدم اما کنیها ادعا میکردند که جدشان به «حاج ملاعلی کنی» آخوند معروف دورهی مشروطه و ناصرالدین شاه میرسد. تعدادی از همین کنیهای معروف، زمان شورش ۵۷ در رژیم تازه برای خودشان جایگاههای خرد و کلان دست و پا کردند. مادر مادرم دختر روستایی زیبایی از اطراف سمنان بود که در ۱۴سالگی او را داده بودند به پدربزرگ چهل سالهام. پدر بزرگ عاشقش شده بود و چون روحانی بود و دارا، مولود خانم مادر مادربزرگ به خیال یک وصلت فرخنده او را به مردی همسن پدرش داد و هنوز یادم هست که در سالهای پیریِ مادرمولود، وقتی زمینگیر بود، همچنان واکنشهای انتقامجویانه مادربزرگم به چشم همگان میآمد و در سکوت ترجمه میشد. مادربزرگ همیشه مادرش و بیپدریاش را بانی رنجی که کشیده بود میدانست. او چند سال پس از آن وصلت نافرجام با روحی درهم شکسته و بدنی دردمند که حاصل هشت بارداری، دو فرزند، دو نوزاد مرده و چهار بار بچه انداختن بود، در حالی که بیماری روحی سختی داشت، بدون جدایی رسمی از شوهرش فرار کرد و به شهرش بازگشت. او زندگی تازهای ساخت. داری سه فرزند شد اما یادگاریهای سالهای شکنجه زن دیگری از او ساخته بودند. زنی که نه شبیه همسر بود، نه مادر، نه فرزند و نه مادربزرگ. مادرم سالی دوبار، نوروز و تابستان همراه من و بابا و بیشتر وقتها دایی، به دیدار مادربزرگ میرفت. اما هرگز بیشتر از پنج شش روز آنجا نمیماند. دیوار فاصله در تمام ذرات هوا و زمین وجود داشت. حتی دیوار فاصله را در گفتگوی مامان و مادربزرگ میشد شنید و دید. مادربزرگ به زبان سمنانی سخن میگفت و مادر به پارسی پاسخ میداد. من که کودک بودم فقط با همان چند روز در سال حضور در محیط ،اندکی زبان مادربزرگ را آموخته بودم و میکوشیدم پاسخش را به زبان خودش بدهم؛ اما مامان هرگز یک واژه هم به زبان آنها سخن نگفت، حتا برای شوخی. جوِّ سنگین و عجیبی در تمام آن سالها در فضای دیدارهای ما وجود داشت. حس میکردم مادربزرگ به نوعی از همه چیز و همه کس بدش میاید. از نام و یاد پدرش، از مادرمولود، از بابای مامان، از شوهر اکنونش، از خالهها و دایی ناتنیام، از مامان و دایی و حتی از من. هیچوقت مانند مادربزرگهای دیگر مرا نمیبوسید. نه برایم هدیه میخرید نه قصه میگفت. «خاله مریم» را که صبح تا شب مثل کارگر در خانه کارهای سنگین میکرد، برای یک اشتباه کوچک با شلنگ کتک میزد و چهرهی خوشنقش و نگارش همیشه در پردهای از خشم و بیتفاوتی، وحشیتر و زیباتر و ترسناکتر میشد. برای همین بعضی تابستانها مامان خاله مریم را میاورد تهران خانهٔ ما تا اندکی نفس بکشد.یک خاله ناتنی دیگر هم داشتم اما او همیشه خودش را به مریضی میزد تا کار نکند. بار نخستی که حسابی از مادربزرگ ترسیدم، روزی بود که گوسفندی را گرفت، جلوی در خانه محکم بر زمین کوبید و سر برید. من چهار پنج ساله بودم و هرگز صحنهٔ کشتن گوسفند و پاشیدن و روان شدن خونش بر زمین و جوی کوچه را فراموش نکردم. مادر بزرگ در جمعها و مهمانیها مدام میخندید اما خندههایش مصنوعی بودند. موهای سیاه فرفری داشت و تا پنجاه و شش سالگی که یکسال پس از مرگ مامان به خاطر ایست قلبی درگذشت، شکمش تخت بود و اندامی دخترانه داشت. همه میگفتند که من بجز چشمهای خاکستریاش نسخهی دوم او هستم. بار اولی که در بیست و یک سالگی لنز رنگی گذاشتم از دیدن خودم در آینه لرزیدم. مادربزرگ درون آینه نگاهم میکرد. از این ترسیدم که نکند من هم همانقدر که او بود، شکننده و ترسناک باشم، و نقش کسانی که از هیچ چیز نمیترسند را بازی کنم.
مامان همیشه میگفت که هیچکس از مادر به فرزند نزدیکتر نیست و من باید همه چیز را بی کم و کاست به او بگویم. حتی اگر بدانم که او از شنیدنش خشمگین خواهد شد. و اینکه دروغ، مادر زشتیهاست و وای به روزی که دروغِ فرزند به مادر باشد. یک روز از او پرسیدم پس چطور است که او و مادرش آنگونه از هم دور هستند؟ چرا مادربزرگ مرا دوست ندارد و چرا با مادرمولود آن همه بیرحم است؟ مامان برایم از کودکیِ تلخ خود گفت. از گذشتههای مادر مولود گفت. که همین پیرزن درهم شکسته، زنی بوده زرنگ و کاری که هم در زمان زندگی و هم پس از مرگ شوهرش، از نانوایی و بافندگی گرفته تا خرید و فروش زمین از او برمیآمده و اطرافیان او را اعجوبهای همه فن حریف و خستگی ناپذیر میدانستهاند. که همان اعجوبه به خیال اینکه با خانوادهای دارا و بانفوذ وصلت کرده و دخترش قرار است در بزرگترین خانهی شهر زندگی و خانمی کند، از زرنگی خود بسیار هم خوشنود بوده. و در تمام سالهایی که من به دنیا نیامده بودم، بارها و بارها این گفتهها را برای پوزش و کم کردن عذاب سنگین وجدانش برای مادربزرگ واگو کرده و هرگز بخشیده نشده. از «عباسعلی قِری» بابای مادر بزرگ گفت که مردی بوده بسیار خوش قیافه و خوشپوش که همچون مادربزرگ لبخند از لبش نمیافتاده و خوب میرقصیده، که همهی زنهای شهر عاشقش بودهاند و مادرمولودِ زبل مخش را زده و با این زبلی بخت خود را سیاه کرده بود. زیرا که عمر کوتاه عباسعلیِ قِریِ خوشرقص، خیلی زود به خوشگذرانی در کافههایی که جای مادرمولود نبوده گذشت و پایان گرفت و از بوی عطر خوشش که تا آنسوی خیابان میآمده، تنها سه دختربچه برای مادر مولود گذاشت و تنهایی. یک دختر از زن اولش که سر زا رفته بود و دو دختر نوپا. و اینکه مادربزرگ در نخستین سالهای کودکی مامان، از او هم همچون همهٔ چیزهایی که به پدربزرگ ربط داشتند بیزار بوده. از این رو مامان سالهای نخست را مدتی پیش داییاش و همسر ترکمن او در بندرترکمن بوده و سپس به خانه برگشته. اینکه مادر بزرگ او را در سهچهار سالگی برای اینکه کسی صدایش را نشنود و پدربزرگ نفهمد، یواشکی به باغهای بیرون شهر میبرده و سیر کتکش میزده و سپس خودش گوشهای مینشسته و زارزار گریه میکرده. و مامانِ کوچولوی کتکخورده اشکهای مادرش را پاک میکرده. و اینکه مادربزرگ برای پنهان کردن کبودیهای تن کوچک مامان، جاهایی از بدنش را نیشگون میگرفته که مامان از نشاندادن آنها به دیگران شرم داشته. و اینکه وقتی «حسن» برادر چند روزهی مامان، که مادربزرگ به او شیر نمیداده یا نداشته که بدهد، میمیرد، مادربزرگ او را در باغچهای اطراف خانه به خاک سپرده و وقتی پدربزرگ دربارهی حسن میپرسد، مادربزرگ تا همیشه سکوت میکند. و اینکه پدربزرگ هرگز گور حسن را پیدا نمیکند. و اینکه پدربزرگ پس از مرگ حسن و لو رفتن شکنجههای مامان در باغ، ویران میشود و میفهمد که مادربزرگ تا چه اندازه از او بیزار است. و اینکه پدربزرگِ درمانده، از خواب و خوراک میافتد و سر به سفر میگذارد. و اینکه پس از رفتن پدربزرگ، مادربزرگ هم از آن زندگی فرار میکند. مامان روانهٔ خانه عمهها و برادر کوچکترش که هنوز مدرسه نمیرفته همراه و آوارهٔ سفر بی پایان پدربزرگ میشود. و مادربزرگ کمی پس از فرار از جهنمِ جنون، اندکی سلامت روحی خود را بازمیابد و دلتنگ مامان به تهران میاید. و شرمسار از نگاههای پرسشگر مامان، پنهانی به سراغ عمهها رفته و برای دیدار فرزند گریه و التماس میکند. زیرا پدربزرگ به شدت دیدار آنها را ممنوع کرده بوده و گفته بوده که« او قاتل است و ممکن است بقیهٔ بچههایش را هم بکشد». و مامان یادش بود لحظههایی را که مادربزرگ با قطار از سمنان به تهران میآمده و پنهانی در ایستگاه قطار مامان را میدیده. هربار یک آبنبات، روسری، گلسر،عروسک، یا هدیهٔ کوچکی که در کیفش قایمکرده بوده با خودش میاورده و ساعتی بعد با همان قطار به سمنان برمیگشته. و وقتی سوار قطار میشده تا لحظهٔ حرکت، دستهایش را از پنجرهی قطار دراز میکرده، دستهای مامان را میگرفته و رها نمیکرده تا حرکت قطار دستهایشان را از هم جدا کند. همان دستهایی که در انتهای باغِ وحشت، اندام کوچک و روح مامان را زخمی کرده بودند، حالا مصداق تمنای عشق بودند. و تا بار دیگر و دیداری دیگر، مامان هر شب خواب دستهای دراز شدهٔ مادربزرگ در میان پنجرهٔ قطار و آغوش او را میدیده، در حالی که هنگام خواب هدیهٔ مادربزرگ را بغلکرده و به خواب رفته بوده. و چند سال بعد پدربزرگ از غصه بیمار شد و مرد. برادر کوچک به مامان پیوست و مامان مادرش شد. اما قلب و روح برادرش در آوارگی و اندوه پدربزرگ، تهیتر و شکستهتر از آن بود که مهر مامان درمانش کند. او هم مانند مادربزرگ هرگز نه برادر خوبی شد، نه همسر، نه پدر و نه دایی خوبی برای من. او هم همچون مادربزرگ تا همیشه در برزخ عشق و نفرت باقیماند
(پیرامون رخدادهای خانوادهٔ پدر و مادرم و اطرافیانی که میشناسم در دو رمان «خورشیدنامه»، «مراسم تاجگذاری خورشید» و مجموعه داستانهای «قصههای سرزمین شیر و خورشید»،«مسافر سرزمین عجایب در قلعهٔ دراکولا» و«سوگواری گل آفتابگردان» مفصل نوشته و خواهم نوشت. این کار را از آنجایی میکنم که میدانم آنچه برای آنها رخ داد تنها مشتی نمونهٔ خروارهاست و کسی باید باشد که پیرامون این تراژدیهای اجتماعی بیپرده، عمیق و بدون سانسور بنویسد.)
پدرم پدرش را اربابی نرم خو که رعیت از او
نمیترسیدند توصیف میکرد. هر چه بود داستان ارباب رعیتی در زمان «تقسیم اراضی» و «انقلاب سپیدِ شاه و مردم» به پایان رسید؛ پدربزرگ یک سال پس از آن از غصه دق کرد و مرد و برای من و بابا جز نفرتی کهنه چیزی به ارث نگذاشت. نفرتی که پدرم در سالهای نخست جوانی از شاه و انقلاب سپید داشت، و نفرتی که عمههایم از بابا و من به خاطر دختر پدرم بودن داشتند. بابا پسر ارشد بود و طبق وقفنامهای هفتصد ساله دارایی پدربزرگ به او میرسید. اما حالا نه پدر ارباب شده بود و نه من به نان و نوایی رسیده بودم، اما کینه و حسادت خویشاوندان و عمهها سایهی خود را بر سر ما باقی گذاشت. این حسادت و کینه دلیل دیگری هم داشت و آن عشق بیحد و مرز عزیز، مادربزرگ پدریام به بابا بود که باعث تبعیض میان فرزندان شده بود و… خلاصه چیزی از قدرت گرفتن خمینی نگذشته بود که پدرم متحول شد،احساسش نسبت به شاه دگرگون گشت و احترامی عمیق جایگزین بیزاری پیشین شد. احترامی که تاثیری بنیادین بر دیدگاههای امروز من و هر آنچه ساختم و نوشتم گذاشت. همین تحول باعث شد که بعدها وقتی خمینی تقسیم اراضی را باطل اعلام کرد، پدرم به دنبال پس گرفتن زمینهای پدریاش از کشاورزان نرفت. تا اینکه در سال ۶۸ بخش بزرگی از این زمینها که اول صد هکتار بود و سپس به چهارصد هکتار افزایش یافت توسط وارثان خمینی به زور از کشاورزان گرفته شد و به آرامگاه بزرگی که امروز با عنوان مرقد امام میشناسیم اختصاص داده شد. و امروز روح الله خمینی در بخش بزرگی از زمینهای غصبی پدری من دفن شده است. سالها بعد وقتی کودکی بودم روزی پدرم گفت که نفرتش از شاه احساسی کودکانه و خودخواهانه بود و او را مردی بزرگ خواند. پدرم با اینکه اوایل وسوسهاش را در سر داشت هیچ وقت نه سیاسی شد و نه زندان رفت. در عوض در فاصلهی سالهای ۶۰ تا ۶۷ شش بار به عنوان امدادگر به همراه تیم پزشکی به جبهه رفت. او که مثل خیلی از رزمندههای دیگر، نه به اسلام اعتقاد داشت و نه انقلاب، میگفت با اینکه ادامهی جنگ تنها ادامهی فاجعه برای ایران است، اما باید برای کمک به هم میهنانش به جبهه برود. با اینکه ما در تهران زندگی میکردیم، تجربهی «جنگ ایران وعراق» و آنچه پدرم از جبهه برای مادرم تعریف میکرد و من ساکت گوش میکردم، تاثیری عمیق بر ذهنم گذاشت و پیرنگ بخشی از آثارم شد. بعد از جنگ کار پدر شد فحش دادن به جلادی به نام خمینی و بزرگ خواندن محمدرضا و رضا شاه پهلوی. او اول صوفی شد اما خیلی زود حوصلهاش از تصوف که از نگاه او ادا و اصولی سطحی و مسموم بود سررفت. او هر روز پس از برگشتن از بیمارستان ساعتها مینشست و شعر میخواند و مرا هم تشویق به خواندن میکرد. او مجموعهٔ ارزشمندی از ادبیات کلاسیک پارسی داشت و گاهی که سر ذوق بود بابت خواندن کتاب به من حقوق هم میداد
میگفتند که پدربزرگ مادریام آقا «جلالدین کنی» که او هم در حوزهی علمیه درس خوانده بوده، در جوانی شیطنتی سیاسی میکند و به زندان «فلک الافلاک» میافتد. اینکه چرا و چگونه و چه مدت، من آگاهی دقیقی ندارم. روایت زیاد است. اما اطرافیان میگفتند که پس از آن پدر بزرگم یا از ترس یا از دیوانگی ناگهان دگرگون شده و به خیل دوستداران رضاشاه و محمدرضاشاه پهلوی پیوسته. حتی نام مادرم و داییام را «شهناز» و«محمدرضا» گذاشت. اینکه پدر بزرگم دیوانه بوده، ترسو یا متحول نمیدانم. فقط یادم هست که مادرم او را مردی روشنفکر توصیف میکرد. میگفت پدرش بر خلاف آخوندهای دیگر یا حتی مردم عادی آن دوره، او را به ادامه تحصیل در دانشگاه تشویق میکرده و میگفته زن و مرد فرقی با هم ندارند. شوهر کردن را آخرین کار یک زن میدانسته و وقتی در روزهای آخر عمرش مادرم با دامن کوتاه مینیژوپ به «سپاه دانش» پیوسته، نه تنها او را منع نکرده بلکه توی دهن کسانی که پوشش مادرم را بیحیایی خوانده بودند زده و گفته بوده که این یک خدمت بزرگ به کشور و مردم است، و یواشکی به مامان گفته بوده حجاب یک امر پیش پا افتاده است و اصل مطلب چیز دیگری است. البته اطرافیان این واکنش او را به حساب دیوانگیاش گذاشته بودند. زیرا پس از فرار مادربزرگم، پدربزرگ هیچ وقت در خانهای ساکن نشد. تبدیل به مسافری همیشگی شد که تا مرگ همراه دایی از شهری به شهری دیگر در سفر بود. از این رو اطرافیان بر مبنای تحولات فکری و سخنان عجیب و رفتار غیرعادیاش نتیجه گرفته بودند که آقا جلال دیوانه شده و پشت سرش برای مسخرگی «آق جلال خُله» صدایش میکردند. (آنها هر کس را که با معیارهای محدودشان همخوانی نداشت «خُله» صدا میزدند از جمله خود من. البته من بسیار از اینکه از نگاه آنها «خُل» قلمداد میشدم شادمانم و به خودم مینازم.) پدربزرگ عاشق شمال و جنگلهایش بود و بیشتر در آن نوارِ مخملِ سبز سفر میکرد، او وصیت کرده بود آنجا به خاک سپرده شود. از این رو ما هر سال تابستان به اتفاق داییام و با ماشین، نخست به سمنان به دیدار مادربزرگ و سپس برای دیدار مزار پدربزرگ و دوستان قدیمیاش به علیآباد کتول و گرگان میرفتیم
پس از انقلاب، مادرم برخلاف پدر آخوند روشنفکرش، مذهبی شد و محجبه. مامان آنقدر از خُلها آزرده شده بود که پیوستن به عاقلهای بیرحم و همهکاره را برگزید. و این آغاز جهنم بود. اختلاف عمیق فکری و عقیدتی میان پدر و مادرم و در نتیجه افسردگی مامان و اعتیاد بابا همان جهنمی بود که من آن را به عنوان دوران کودکی میشناسم. تنها فرزند بودم و دوران کودکی و نوجوانیام در تنهایی عمیق گذشت. در سال ۱۳۷۴ دیپلم تجربی گرفتم و در «دانشگاه الزهرا» در رشتهی نقاشی عمومی، و در «دانشگاه آزاد تهران مرکز» در رشتهی مترجمی زبان انگلیسی پذیرفته شدم. روزی که برای مصاحبهٔ نهایی به دانشگاه الزهرا در چهار راه کالج رفته بودم متوجه شدم که صندلیام را به کس دیگری دادهاند. هرچه پرس و جو کردم کسی پاسخم نداد. دیدن چنین رفتاری از کارکنان دانشگاه آنقدر سرخوردهام کرد که حتی پیگیر هم نشدم. به ویژه اینکه آن روزها برای رفتن به الزهرا پوشش چادر اجباری بود. با این خیال که دانشگاه آزاد پولی است و آنجا پارتی بازی کمتر و فضا آزادتر، به دانشگاه آزاد رفتم. غافل از اینکه آنجا هم شکنجهگاه اسلامی دیگری بود و دست کمی از دیگری نداشت. در این بین به خاطر اصرار و مذهبی بازی مادرم، با پسری هم سن و سال که از دبیرستان میشناختم و دو سه بار به خاطر قدم زدن در خیابان کمیته ما را گرفته و حسابی آزرده بود، عقد محضری کردیم. هجده ساله بودم و گیج. پسرک بلایی بود و هر روز توی محل ما شر به پا میکرد و پسرهایی را که به من نظری داشتند لت و پار میکرد. مادرم میگفت این ول کن نیست. اینطوری آبروی ما میرود باید عقد کنید. خیلی نکشید که متوجه شدم اشتباه بزرگی کردهام و پیش از تجربهی زندگی مشترک از نامزدم جدا شدم. اما این داستان مرا به این آسانی رها نکرد زیرا پیش از شناختن یا حتی لذت بردن از رابطهی جنسی باردار شده بودم. مادرم سقط جنین را گناه میدانست اما بیشتر از این میترسید که طبق گفتهٔ دکتر هنگام کورتاژ من ناقص شوم و دیگر بچهدار نشوم. و خلاصه برای بستن دهان مردم جشن عروسیِ صوری مسخرهای برایم گرفتند و در حالی که هنوز در خانهٔ پدر و مادرم زندگی میکردم، فرزند اولم در گیجی، خامی و ترسهای نوزده سالگی به دنیا آمد. پدرم سه روز پس از تولد بچه ایست قلبی کرد و از دنیا رفت و یک سال بعد مادرم نیز در تصادفی در قتلگاه «سرخه» در جادهٔ تهران مشهد، وقتی باهم راهی خانهٔ مادربزرگ بودیم کشته شد. و من ماندم و گرگهایی که آمادهٔ پاره کردنم بودند. خانوادهٔ بیرحم نامزدم برای گروکشی و سهمگرفتن از ارثیهام، نوزادم را به زور از من گرفتند. طبق قانون اسلام حقی نداشتم وفرزند پسر مال پدر و در صورت عدم صلاحیت او به پدربزرگش میرسید! اما در برابر خواستههای آنها کوتاه نیامدم چون میدانستم بیفایده است. میدانستم خواستههایشان تمامی ندارد، هر چه کوتاه بیایم بیشتر میخواهند، و تا جانم را نگیرند رهایم نمیکنند. درهمان گیرودار داییام هم بیکار نماند، مادربزرگم را پیشاندخت و دار و ندارم را از طریق شکایت و دادگاه پلوم کردند. با هر بدبختیای بود جلوی پلوم شدن زیرزمین خانهٔ مادرم را گرفتم تا دست کم سقفی بالای سرم باشد و کارتنخواب نشوم. داییام میخواست با این ترفند و فشار مرا کلفت خانهٔ خودش کند و داراییام را بالا بکشد. اما زود فهمید که با حریف سرسختی درافتاده. و دعوای چندسالهام با دشمنانی که روزی عزیزترین کسانم بودند آغاز شد. مادربزرگ به رییس کلانتری گفت که من جواهرات مامان را دزدیدهام و میخواهم حقش از ارث مامان را بخورم. در تمام عمرم هیچ خنجری بیش از خنجر دایی و مادربزرگ قلبم را زخمی نکرد. آنها تکههایی از از قلبم را زنده زنده کندند و در حالی که هنوز برایشان میتپید خوردند. و از آن به بعد قلبم ناقص و معلول شد. همانجا توی کلانتری نفرینش کردم. گفتم«امیدوارم آنقدر زنده نمانی تا ارث دخترت را که به خاطرش نوهات را دزد کردی بخوری.» من در زیرزمین سرد خانهٔ مامان ماندگار شدم و مادربزرگ درست یکسال بعد مُرد. .
و اینگونه زندگی بزرگسالیام آغاز شد. سه سال بعد دانشکده زبان را تمام کردم، با شاعر جوان و با استعدادی به نام «علی رضا آدینه» آشنا شدم و از شدت تنهایی در فاصله یک ماه با او ازدواج کردم. متاسفانه این ازدواج عجولانه هم دیری نپایید. تنها چیزی که میخواستم فرزندی بود که پدری قانونی داشته باشد تا جای خالی فرزندی که از دست داده بودم و دیگر اعضای خانواده را برایم پر کند. کسی که از خون من باشد و دوستم داشته باشد و بتوانم بدون ترس از خیانت و نامحدود دوستش بدارم. این تمام چیزی بود که میخواستم. تاوان سنگینی داشت. مسئولیتی ناتمام، سیر کردن شکم و تربیت یک نفر دیگر به تنهایی. در تمام این سالها در کنار درسخواندن، دوندگی در دادگاه، بچهداری و آموزشهای دیگری که دیدم، تمرین نوشتن هم میکردم. سه سال پس از ازدواج و طلاق، دورهی معماری داخلی را هم در دورههای آزاد «دانشکده هنرهای زیبا» خواندم و شرکتی به نام «هاروگ» تاسیس کردم تا پول بیشتری دربیاورم. با وجود جیب خالی و سختیهای بسیارِ این کار مردانه در سرزمینی مردسالار، موفق شدم. اما خیلی زود فهمیدم که در این بین چیزی فراموش شده است. خودم. خودم و خودم بودن را فراموش کرده بودم. تصمیم گرفتم با پول کمی که زنده کرده بودم و پس اندازم، زندگی جمع و جوری راه بیاندازم و وقتم را بجای کاسبی، بیشتر صرف نوشتن یا در حقیقت چیزهایی که دوستشان داشتم بکنم. از آنجایی که کارهایم رنگ و بوی حقیقت و اعتراض داشتند خیلی زود دستم رو شد و فهمیدم که برای هر پیشرفتی باید با حکومت راه بیایم. در نتیجه به دنبال راهی بودم تا از فیلتر وزارت ارشاد فرار کنم. و ایدهٔ نمایشگاه اینستالیشن عکاسی در بیرون از ایران به ذهنم رسید و پروژههای «بیوهٔ جنگ»، «بکارت»،«سنگسار» و«انتخابات دورهٔ دهم» را در اوج شلوغیهای سال ۸۸ و در شش ماه کار کردم. اما «بهراد شریفی» عکاسی که با او کار میکردم از ترس وسط کار دبه کرد و برای پیشگیری و خوشخدمتی مرا فروخت. و شد آنچه نباید میشد. زان پس خودم را هر لحظه زیر کنترل حس میکردم. ناشران و روزنامههایی که با آنها همکاری میکردم عذرم را خواستند. و سرانجام دخترم را برداشتم و به مالزی اولین جایی که به ذهنم میرسید فرار کردم. در سالهای زندگی در مالزی رمان «کوسه ای که آدم شد» و مجموعهی داستانوارههایم با عنوان« منظومهی ناپیوند والگی» را نوشتم و فیلم «ریشخند جنگ» را تا مرحلهی تولید پیش بردم که به خاطر سفر ناگهانیام به ایران از تولید بازماند. روزی نامهای گرفتم که در آن گفته شده بود پسرم به هویت خودش پی برده و میخواهد مرا، مادر واقعیاش را ببیند. پدرش در ۵ سالگی وقتی هنوز ایران بودم از دنیا رفت. «کارما» زنی را که فرزندم را از من گرفت سوگوار فرزند جوانش کرد. پسرم پانزده سال دروغ شنیده بود و مادربزرگ و پدربزرگش را به عنوان پدر و مادر میشناخت. وقتی ایران بودم با شکایت توانستم سرانجام هر چند وقت یکبار به دیدنش بروم. اما نه مرا به خانهشان راه میدادند و نه اجازه میدادند بچه را به خانهام یا گردش ببرم. فقط تا پشت در میرفتم، پول و هدیه میدادم و برمیگشتم؛ چون به بهانهی دو هوا شدن و ضربهی روحی خوردن، نگذاشتند حقیقت را به او بگویم. او هم تحویلم نمیگرفت و هدیههایم را بدون حتا جواب سلام، خشک و خالی میگرفت و میرفت. (او هم مرا الهه خُله که میاید پشت در و پول میدهد و میرود صدا میزد.) سالها در انتظار این لحظه بودم و در رویاهایم خودم و او را میدیدم که مثل فیلمهای هندی همدیگر را بغل میکنیم و از شوق گریه میکنیم. طرح ساختن فیلم «سنتز در زباله دان» یا وارثان بادنیوز، از چند سال پیشتر در ذهنم بود، فکر کردم سه سال از آن ماجرا گذشته و شاید این آخرین فرصت برای ساختن آن فیلم باشد. پس باید هر طور شده درهمین سفر با یک تیر ودو نشان هر دو کار را تمام کنم. رفتم ایران. با هر بدبختی بود فیلم برداری را پنهانی انجام دادم، پسرم را که از من متنفر بود دیدم و با کوه رویاها که بر سرم خراب شده بود، موقع بازگشت در فرودگاه به اتهام معاندت با نظام و حکم چهار سال زندان در بند ۲۰۹ زندان اوین دستگیر شدم. نمیدانم چرا ولی برخلاف گذشته اینبار شانس آوردم و من را اوین نبردند. فقط فایلهایم را گرفتند و به شرط اینکه از این ماجرا با هیچکس حرفی نزنم، در خانهٔ عمهام که ارتباطی خوبی هم با او نداشتنم حبس خانگی شدم. این اتفاق دست کم این خوبی را داشت که رابطهٔ من وعمهام کمی بهتر شد. دو ماه بازجویی هر روزه داشتم بجز روزهای تعطیل. و بالاخره پس از پیدا نشدن هیچ مدرکی، وقتی خیالشان راحت شد که به هیچ گروه سیاسی ربطی ندارم آزاد شدم و پاسپورتم را پس دادند، به این شرط که دست از پا خطا نکنم وگرنه دیگر حق ورود به ایران را ندارم، هر داراییای داشتهباشم مصادره میشود و حکم تعلیقی به حکم اجرایی تازهام افزوده خواهد شد. پیشنهاد همکاری با رژیم و صادر شدن در قالب نفوذیِ به ظاهر مخالف رژیم هم بود. با حقوق بالا، مطرح شدن و شهرت در تلوزیونهای وابسته، فرصت ادامهٔ تحصیل در دانشگاههای معتبر خارجی، چاپ شدن کتابهایم، حمایت مالی برای ساختن فیلمهایم … و اگر نخواستم مزدور مخفی رژیم باشم، دستکم دختر خوبی بشوم، شوهر کنم و بچسبم به آشپزخانه. و برگشتم مالزی. با شرایط من تنها راه برای مهاجرت قانونی دانشگاه بود و مدتی برای گرفتن پذیرش از یکی از دانشگاههای استرالیا این در و آن در میزدم تا اینکه اتفاق بهتری افتاد. و سرانجام با دعوتنامهی «سازمان جهانی قلم» آمدم نروژ. هیچ وقت یادم نمیرود کتاب«گودزیلا در حاشیهی تاریخ» را که روی میز قاضی شعبهی دوم بازپرسی، «دادسرای شهید مقدس اوین» بود. و بابت سطر سطر آن جواب پس دادم. حالا دخترم بزرگ شده و زندگی خودش را دارد. و من هم این حقیقت تلخ و تاریخی را که فرزندآوری دروغی برای فریب خویشتن، برای فرار از تنهایی است، تجربه کردم. پسرم با اینکه بسیار برای پیوند دوبارهمان کوشیدم، هنوز با من بیگانه است. او مسلمان دو آتشه شده و مرا یک کافر گناهکار میداند!داییام هنوز همان است که بود و خاله مریم، آخرین یادگار گذشتههای دور، پارسال قربانی «کرونا» شد. من ماندم و یک قلبِ ناقصِ معلول، یک کوه دلتنگی، شادی از آنچه آفریده و ساختهام، و امیدها و رویاهای سرسختی که هنوز از رو نرفتهاند. اگر خواستید دربارهٔ اینکه در این سالها چه کارهایی کردم بیشتر بدانید، خلاصهی کارنامهام را همینجا در بخش «دربارهٔ من» گذاشتهام.
الهه رهرونیا(نوشاد) ۱۲فوریه۲۰۲۱