«قصههای سرزمین شیر و خورشید»
- admin
- داستان کوتاه
قصههای سرزمین شیر و خورشید
الهه رهرونیا(نوشاد)
داستان کوتاه
کپی رایت تنها از آنِ نویسنده است و هرگونه برداشت یا بهرهبرداری از کتابها، نامها،عکسها یا نقاشیها پیگرد قانونی خواهد داشت.
بخشی از این كتاب را بخوانید
دفتر یکم
داستانهای این کتاب با الهام از رخدادهای واقعی که در شهرهای گوناگون ایران بزرگ رخ داده، بازآفرینی شدهاند.
پیشگفتار
قصههای سرزمین شیر و خورشید، داستان مردمان سرزمینی است به درازای تاریخ. سرزمینی که روزی در قلمرو پهناور آن، دروغ و خشکسالی بزرگترین بلا بود و غم و اندوه و سیاه پوشیدن بزرگترین گناه. سرزمینی که جشن و شادی، دستافشانی و پایکوبی و خندیدن و رقصیدن و خوش بودن، بخش جدا نشدنی عادتهای روزانهٔ مردمانش بود. اما… اما هزار و چهارصد سال پیش، هنگامی که پای اهریمن به سرزمین ما رسید و چادر سیاهش را بر اندام سیمینش انداخت، خورشید خانهنشین شد و زمین گیر، شیرها بار سفر بستند و رفتند، درختان انگور از خون مردمان پارس نوشیدند و مجنون شدند و دیو دروغ همچون ضحاک تاج شاهی بر سر گذاشت.
زان پس نامهای ما عوض شد، زبان و دین و آیین ما آلوده شد، و سرشت و سرنوشتمان گلالود.
زان پس دروغ گفتن مصلحت شد. دروغ نان و آب ما شد. باید دروغ میگفتیم تا زنده بمانیم، زرتشتی بودیم و خود را شیعه نامیدیم، دروغ تنها راه بقا بود و افسوس که کمکم خودمان هم دروغهایمان را باور کردیم و یادمان رفت به راستی که بودیم و که هستیم.
خندهها و شادیهایمان یواشکی شد. عشقهایمان هم. مهمانیهایمان یواشکی شد، درددلهایمان هم. حتی با پدر و مادرها و عزیزانمان بیگانه شدیم. غمها و شادیها و دردهایمان را از هم پنهان میکردیم تا قضاوت نشویم. پنهانی سیگار کشیدیم، پنهانی مِی نوشیدیم و پنهانی بوسیدیم؛ و پنهانی شعر گفتیم و پنهانی ساز زدیم. بکارتِ دخترانمان را دوختیم و به مردان حقیر فروختیم، و ناموسمان را به جرم عشق ورزیدن سر بریدیم. مردهایمان هرزگی را حق خویش خواندند و زنانمان را با سنگ کشتند. و قاتلانِ دستار بر سر مال و جانمان را به نام خود زدند. انگار که در آیین تازه انسان بودن گناه بود. تنها خون ریختن ثواب داشت و شگون، تنها تظاهر و زشتی و سیاهی محترم بود! زیباییها و خوشیها باید پنهان میشدند، ما حتی پنهانی به زبان سرزمینمان سخن گفتیم و بلند بلند به زبان قاتلانمان نماز خواندیم و بر گورهایشان گنبد و گلدستههای زرین ساختیم. هنگام زاده شدن در گوش کودکانمان اسم رمز مرگ خواندیم و به هنگام مرگ مردگانمان را با وردهای اهریمن بدرقه کردیم. عروس و دامادهامان پیمان زناشوییشان را بجای سخن عشق به نرخ خرید همسران و مادران آلودند زیرا که منطق فاتحان تنها خون بود و خون. آنها به هر بهانه میکشتند تا در بهشت خیالیشان فاحشگان بیشتری برای خود بخرند. و اینگونه ما از هستی خالی شدیم و فرهنگ ما به ویروس دورنگی و نفرت و حسادت دچار شد. در این زمستان بلند، بیشمار مردان و زنانی شمشیر زدند و جنگیدند، آنها که سنگی هم بر گور ندارند اما میراثدار روشنایی بودند. آنها سوختند و راز راستی و آزادگی را سینه به سینه، آتشوار به آزادگان پس از خود رساندند، آنها تخم راستی و حقیقت را در نوک قلهها و اعماق زمین کاشتند و پراکندند تا سرانجام روزی به آیندگان برسد. و امروز همان روز است و ما همان آیندگانیم. ما فرزندان همان دانهها هستیم که جوانه زدهایم. آتش بر کفِ دست آمدهایم زمین آفت زده را بسوزانیم و راستی و زیبایی و مهر را از نو بکاریم. آمدهایم عصر یخبندان را بتارانیم و پایان بیابان باشیم؛ در شورهزارها جنگل بکاریم و با درختان همپیمان شویم. آمدهایم در هر اتاقِ تاریک شمعی، سپنداری روشن کنیم. آمدهایم که عشق را از پستوی خانه بیرون بکشیم تا دیگر نهان نباشد، بدرخشد و چشم فرزندان اهریمن را کور کند.
الهه رهرونیا(نوشاد)
ششم دی ۲۵۸۲
بیست و هفتم دسامبر ۲۰۲۳
فهرست
آقا سیا گلدسته
بابا در شب قاشق زنی
حماسهٔ خیار شور
چسبالاخان
بوسهٔ تلخ
یک شیرجهٔ عاشقانه
فرار از دام مامان حامد
سرمایهٔ مولود
رستاخیز کشمشها
کوکو سیبزمینی مرگبار
شُهدایِ توی ویترین
روزِ بزرگ شدن
نخستین گریهٔ مامان و بابا
آهوی دشتِ زنگاری
آرزوی هویجی مَمّد
آتش که از جنوب وزید
فرهاد چاهکن
سوتِ اسرافیل در جشن انار
رقصِ مار در جشن آتش
تمساحی که اشکش خشک شد
داستانِ کوچِ آقای شراب
روزی که پهلوان خیت شد
کُشتیِ احمد و غول بیابونی
تابوتِ خوشبختی
نادُرِسِ تمام عالم
باجناقِ سوزمانیِ بابا
درخت زردآلو و امیر شامی
شُلُغاندنِ آقای کنگاوری
کِنارُو در دکانِ عباس دوغی
آقا سیا گلدسته
خیلیها به من گفتهاند که آدم بیاحساسی هستم. با اینهمه به جرات میتوانم ادعا کنم یکی از کسانی هستم که خرکیترین کارها را در ماجراهای عاشقانه انجام دادهام، و خرکیترین کارم بالا رفتن از دیوار خانهٔ فاطی و شوهرش بود.
خودمم هم هنوز شک دارم که انگیزهٔ کاری که آنشب کردم بیشتر ازعشق بود یا فشار آقا سیا کوچیکه که گاهی چنان روی مخم رژه میرفت و هنوز هم میرود که زمان ومکان و قانون وجایگاه و همه چیز را به حاشیه میراند و میشود دیکتاتور مطلق! سلطان خریت از نوع خشتکی! هر چه هست پدرم را درآورده این پسرک بیباک و دیوانه که از روز تولد لای پاهای من خانه کرد و هنوز هم که هفتاد سالگی را رد کردهام دست از سرم برنمیدارد.
فاطی جدیترین معشوقهٔ دوران جوانیام بود. کسی که بیتردید احساسم نسبت به او واقعی بود و تنها به دلیل فشار آقا سیا کوچیکه نبود که فاطی را میخواستم. آن روزها هم پسرها را زود زن میدادند هم دخترها را زود شوهر. اما من که جاهطلب بودم و رویاهای بزرگ در سر داشتم دلم نمیخواست در آغاز جوانی دست و پای خودم را بند زن و زندگی کنم. میخواستم کسی بشوم و سری توی سرها دربیاورم، از این رو تمام وقت و انرژیام را برای بالا رفتن از پلههای ترقی نیاز داشتم. اینجوری شد که فاطی را از دست دادم. فاطی تا جایی که توانست صبر کرد و در برابر فشار پدر و مادرش برای ازدواج ایستاد، اما پس از رد کردن چند خواستگار پروپا قرص، کمکم از پا پیش گذاشتن من ناامید شد و بیست و دو سالگی را که رد کرد ترس از ترشیده شدن در خانه پدرش به سراغش آمد و در حالی که هنوز دلش پیش من بود به یکی از خواستگارها پاسخ مثبت داد. هیچوقت روزی را که فاطی به دفتر کارم زنگ زد و هقهق کنان خبر نامزدیاش را داد یادم نمیرود. انگار سرب داغ ریختند توی دلم و مثل مار به خودم پیچیدم. از آنشب تا یکماه رفتم کافهٔ سر خیابان بهار نشستم و عرق خوردم. و این تنها غلطی بود که کردم. مثل بز اخفش نشستم و رفتن فاطی به خانه شوهر را نگاه کردم و هیچ گوهی نخوردم. پس از آن دیگر عشق را پیدا نکردم و هیچکدام از دو ازدواجم با عشق همراه نبود. با اینکه پس از فاطی چند بار دیگر دلم برای دخترانی لرزید اما هیچکدام از آشناییهایم از یکی دو دیدار پیشتر نرفتند و به جایی نرسیدند و حسرت یک رابطهٔ عاشقانه برای همیشه به دلم ماند. حالا که فکرش را میکنم گاهی به خودم فحش میدهم که چرا فاطی را نگرفتم، چرا ازدواجش را به هم نزدم و چرا وادارش نکردم طلاق بگیرد و زن من بشود، و هزار و یک چرای دیگر. اما در روزهایی که هنوز دیر نشده بود نمیدانم چه چوبی به کلهٔ پوکم خورده بود که هیچکدام از کارهایی که میشد بکنم نکردم و غرور لعنتیام را چسبیدم و دستی دستی خودم را بدبخت کردم. بیآنکه بفهمم عشقی که ساده باختمش بزرگترین دستاورد زندگیام بود. دستاوردی که دیگر نه هرگز تکرار شد و نه هیچ دستاورد دیگری جای خالیاش را پر کرد.
فاطی همیشه آقا سیا گلدسته صدایم میکرد. با لهجه آذری بجای اینکه بگوید دستهگل، میگفت گلدسته. هنوز هم زنگ صدایش هنگام صدا کردن نامم در گوشم هست. با اینکه نزدیک پنجاه سال از آن روزها گذشته هنوز گاهی صورت سپید و لپهای گلانداختهاش را در ذهنم میبینم و صدایش را میشنوم که میگوید« سیا، سیا جان، آقا سیا گلدسته…» و دلم میلرزد و میگیرد به گذشته پرتاب میشود.
یکی از همان شبهای عرقخوریِ پس از عروسی فاطی، نیمه شب مست و پاتیل برگشتم خانه. تازه خانهٔ پدری را بدرود گفته و آپارتمان دو اتاقهٔ کوچکی در نزدیکی محل کارم اجاره کرده بودم. به عنوان کسی که سالها با خانواده زندگی کرده بودم، تنها نشستن در خانهٔ سرد و ساکت، آنهم پس از یک شکست عشقی که خودم باعثش بودم ساده نبود. از این رو زمانی به خانه برمیگشتم که از خستگی بیهوش بشوم و جانی برای فکر و خیال نماند. اما آنشب از آن شبها بود که فکر خیال لعنتی رهایم نکرد همچون کرم مغزم را میخورد. چشمهایم از شدت خستگی و بیخوابی درد گرفته بودند اما خوابم نمیبرد. خشم و بغض چنان در جسم و جانم پیچیده بود که تا آتش به پا نمیکردم راحت نمیشدم. یک بار به خودم فحش میدادم، یکبار به فاطی لعنت میفرستادم و لحظهای قیافه شوهر فاطی پیش چشمم مجسم میشد که میخواستم خرخرهاش را بجوم و کلهاش را بکنم بیاندازم توی تنور نانوایی! آنقدر در رختخواب به خودم پیچیدم و حرص خوردم که نفهمیدم چطور از جا پریدم و شلوار و پیراهنم را پوشیدم و زدم به کوچه. تا به خودم آمدم دیدم سر خیابانی هستم که خانهٔ فاطی و شوهرش در آن قرار داشت. چند لحظه بعد با خشم در حالی که پیدرپی تف میانداختم همچون گرگ زخمی از دیوار خانهٔ فاطی بالا رفتم!
بدون شک در آن لحظهها مغزم کار نمیکرد. حالا که فکر میکنم از لحظهٔ بالا رفتن از دیوار و وارد شدن به خانهٔ آنها جز چند صحنهٔ مبهم و تار چیز بیشتری یادم نمانده. انگار مغزم فلج شده بود. انگار کسی از راه دور کنترلم میکرد و در آن لحظات جز در آغوش گرفتن و عشقبازی با فاطی به هیچ چیز دیگری فکر نمیکردم. چراغها خاموش بودند و من دلم را خوش کرده بودم که فاطی تنها خوابیده و آهسته میلغزم زیر پتویش و بغلش میکنم ، او هم با دیدنم اول شوکه میشود و سپس با شادیِ آمیخته به حسرت و اندوه خودش را در آغوش من رها میکند و… اما زرشک! وقتی صدای نخراشیدهٔ شوهر فاطی را که توی توالت مشغول مسواک زدن بود شنیدم تازه به خودم آمدم و فهمیدم که چه گوهی خوردهام.
معلوم بود چراغها را تازه خاموش کردهاند و برای خواب آماده میشدند. خانهٔ فاطی آپارتمان کوچکی بود و جاهای زیادی برای پنهان شدن نداشت. من هم به محض شنیدن صدا از ترس از نخستین دری که در تاریکی دیدم تو رفتم و از بخت بد، خودم را توی اتاق خواب یافتم. همه چیز چنان سریع رخ داد که تا به خودم بجنبم آنها وارد اتاق شدند و من فقط توانستم خودم را پشت لبهٔ چوبی جلوی تخت مچاله و پنهان کنم تا دیده نشوم. خوشبختانه تازه داماد فوری مشغول عشقبازی با تازه عروس شد و به خودش زحمت نداد چراغ خواب را روشن کند. من هم که تا چند لحظه پیشتر شیر غران بودم حالا چون موش مردهای خشکیده، بیصدا و بیحرکت کنار بستر معشوقهام بسط نشستم و با قلبی که هزار روضهخوان درونش یکصدا نعره میزدند و گریه میکردند، صدای نالههای آمیخته به لذت عشقم را شنیدم و ذره ذره سوختم. دستهایم را با همهٔ توانم روی گوشهایم میفشردم تا صدایشان را نشنوم. دیدم فایده ندارد و انگشتهایم را یکی یکی امتحان کردم تا اینکه دو انگشت کوچکم چفت شدند و آنها را چنان در گوشم فرو کردم که نزدیک بود پاره شوند. دیگر صدایی نمیشنیدم اما حرکت تخت لعنتی مانند چاقویی بلند پیدرپی در قلبم فرو میرفت و بیرون میآمد. چند بار آمدم که بپرم و شوهر فاطی را خفه کنم و فلانش را بچپانم توی حلقش، اما هر بار چهره ترسیدهٔ فاطی، فریاد مادرم که میزد توی سرش، پیشانی چینخوردهٔ پدرم، عنوان روزنامهها که نوشته بودند« مردی به دست معشوق زنش به قتل رسید.» و سرانجام خودم را پایین چوبهٔ دار مجسم کردم و بیخیال کشتن شوهر فاطی شدم. پست فطرت نامرد ولکن هم نبود. نمیدانم نالههای فاطی از درد بود یا خوشی، آرزو کردم از درد بوده باشد، اما طفلک فاطی چرا باید درد بکشد؟ دلم نمیآمد درد بکشد. میخواستم همانجا سرم را چنان بکوبم به تخت وامانده که بمیرم. همهٔ اینها تقصیر من خاک بر سر بود. اگر فاطی را گرفته بودم حالا من جای آن مردکه نرهخر پیش فاطی خوابیده بودم. حالا فاطی توی بغل من بود و صدای نالههایش حتمن از خوشی بود…نمیدانم چند ساعت گذشت. دیگر حساب زمان و مکان از دستم در رفته بود. انگار مغزم خودش را فلج کرده بود تا بتواند حجم فشاری که تجربه میکردم تحمل کند. خودم را همچون سنگ آسمانی سوختهای معلق در فضا حس میکردم. سرانجام صدای خُرخُر شوهر فاطی بلند شد و من مطمئن شدم خوابشان برده. آرام آرام در حالی که درد ناشی از خشک شدن بدن در جانم میپیچید، برخاستم و پاورچین پاورچین رفتم توی حیاط. آمدم از در بروم که دیدم قفل است اما بالا رفتن از دیوار برعکس وقتی که میآمدم آسان نبود. انگار نیرو در من مرده بود. به سختی خودم را از شانهٔ دیوار بالا کشیدم و هنگام پریدن پایم لیز خورد و خوردم زمین. شانس آوردم کسی توی کوچه نبود وگرنه به جرم دزدی گیر میافتادم. با هر بدبختی بود لنگلنگان خودم را رساندم سر خیابان و پس از نیم ساعت سگلرز و دست تکان دادن جلوی ماشینها، یک سواری گذری سوارم کرد و برگشتم خانه، مثل نعش افتادم روی مبل و سست و کرخت، خیره به سقف، از خستگی بیهوش شدم.
چند سال پس از اینکه آخوندها در ایران سر کار آمدند و من هم همچون خیلیهای دیگر به ناچار مهاجرت کردم، ازدواجی مصلحتی کردم و صاحب فرزند شدم ، یکروز از یک شمارهٔ ناشناس به خانهام زنگ زدند.
به محض شنیدن الو صدای فاطی را شناختم. او هم صدای مرا شناخت. گقت« سیا جان» موهای تنم سیخ شدند و قلبم فروریخت.
جدا شده بود. او هم مهاجرت کرده بود و با دو فرزندش در کشوری نه چندان دور از من زندگی میکرد. در آن لحظه باز به خودم لعنت فرستادم و یاد آن شعر شهریار افتادم که میگفت« آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟…»
چهاردهم آبان، پنجم نوامبر ۲۰۲۳
بابا در شب قاشقزنی
یادش بخیر وقتی خیلی بچه بودیم، روزهایی که هنوز دلهایمان خوش بود، که به قول بابا هنوز اخوندهای ریشوی شپشو در مملکت نریده بودند و خیابانها پر از صدای موسیقی و شادی بود، و ساندویچ فروشیها بجای مردم گرسنه پاتوق جوانهای خوشحال بود، وقتی به قول خاله عصمت هنوز خر نشده بودیم، هنوز لگد به بختمان نزده بودیم و هنوز خاک را دو دستی توی سر خودمان نریخته بودیم، چهارشنبه سوری حال هوای دیگری داشت.
آن روزها زندگی هنوز خونِ تازه و سالم در رگهای شهر بود و قبرستان جایی برای تنهای جوان نداشت. ترقههای چینی هم جای بوتههای چهارشنبه سوری را نگرفته بودند و کمیتهچیها به خاطر رقصیدن و شاد بودن به ما حمله نمیکردند.
از روزهای پایانی فصل پاییز که درختانِ باغها و باغچههای کوچک هرس میشدند، جمع کردن شاخهها و بوتههای خشک آغاز میشد. ما بچهها با ذوق و شوق آنها را در گوشهای از حیاط یا کوچه کپه میکردیم تا فرا رسیدن شبِ پیش از آخرین چهارشنبهٔ سال و جشن آتش. چهارشنبه سوری مراسم و آداب زیادی داشت و هر کس حوصله و ذوق بیشتری داشت مراسم را پر و پیمانتر برگزار میکرد. از آجیل و عصرانه و شام چهارشنبه سوری گرفته تا پوشیدن لباس مبدل و قاشقزنی.
مادرم از هفت هشت روز پیشتر بسته به اینکه مهمان داشتیم یا نداشتیم تهیه و تدارک را آغاز میکرد. آجیل چهارشنبه سوری را که ترکیبی از میوههای خشک و دانههای بوداده بود از دکانهای جورواجور میخرید و در ظرف بزرگ برنجی میریخت. تخمه از حاج ممرضا، برگه آلو از حسنآقا کاشی، پسته از عباس آقا سرمحله و توت و گردو خشک از مولود خانم همسایهمان و… آجیل درهم آماده هم بود اما مادرم آجیل درهم را قبول نداشت و میگفت آشغال قاطی دارد. از این رو از هر کس بهترین کالایش را میخرید و خودش جور میکرد. رسم بود که در شب چهارشنبه سوری همهچیز باید رنگارنگ باشد. از تنپوشها تا خوردنیها. برای عصرانه آش رشته بار میگذاشتند و با پیازو سیر و نعنا داغ، زعفران و دانههای نخود و لوبیا قرمز و کشک، روی کاسههای آش را نقاشی میکردیم. آخ که چه حس خوبی داشت. نقاشی کردن با خوراکیها حتی از خوردنشان هم بیشتر مزه داشت. شام شیرین پلو یا گوهرپلو بود. خلالِ پسته و بادام و پوست پرتقال، با زرشک و کشمش و مرغ ریش شده و گلاب و زعفران. سبد میوه هم که جای خود داشت، انار سرخ و خرمالوی نارنجی و پرتقال و سیب و خیار و لیمو را در سینیهایی که با آخرین برگهای سبز پاییز دورچین میکردیم، کنار لواشک خانگی و آلبالو خشکه سر سفرههای بهشتی میچیدیم. صبح روز سهشنبه بوتهها را به هفت بخش تقسیم میکردیم و درست پس از پایین رفتن خورشید جشن آتش شروع میشد. کوچهها پر از شعلههای رقصان آتش میشدند، ما از روی آتش میپریدیم و همه با هم میخواندیم و میرقصیدیم. همهٔ همسایهها با لباسهای رنگارنگ میآمدند توی کوچه. یکی ظبط میآورد یکی نوار، یکی تخت، یکی صندلی و خیلیها هم خوراکی و چای و شراب و شربت و شیرینی. بوی عطر گلاب و زعفران با بوی دود و چوب سوخته در هم میآمیخت و همه از سرخوشی مست میشدیم.
اما از همه بامزهتر و هیجانانگیزتر قاشقزنی بود. یکسال چهارشنبه سوری که بابا سردماغ بود قرار شد برود قاشق زنی. رسم این بود که یک یا دوسه نفر با لباسی که در آن شناخته نمیشدند بروند در خانهٔ مردم، صدایشان را عوض کنند و با قاشق دنگ دنگ بزند به کاسه یا ظرفی فلزی و بگویند« قاشقزن اومده کاسه رو پر کن.» بعد طرف مقابل بر اساس ذوق خودش چیزی درون کاسه میریخت. شبیه کاری که بچهها در آمریکا و اروپا در شب هالووین میکنند. بعضی هم از بالای پنجره زنبیلی را با طناب میانداختند پایین و قاشقزن کاسهاش را میگذاشت درون زنبیل. سپس صاحبخانه زنبیل را بالا میکشید، کاسه را پر میکرد و دوباره میفرستاد پایین. بیشتر توی کاسه، آجیل، شیرینی، میوه و خوراکیهای ویژه جشن میریختند.
میگفتند فلسفهٔ قاشقزنی در زمان قدیم این بوده که آدمهای پولندار بدون اینکه شناخته شوند و خجالت بکشند، بتوانند خوراکیهای خوبی برای جشن نوروز جمع کنند، اما درگذر زمان اینکار مراسمی برای شوخی و خنده شده بود و از اینرو گاهی شوخیهای خَرَکی هم پیش میآمد و چیزهای ناجوری نصیب قاشقزن میشد، از آبی که روی سرش میریختند گرفته تا میوه گندیده، پای مرغ، استخوان و قورباغه و مارمولک زنده! گاهی هم صاحب خانه آدم دیوانه یا ناجوری بود و از این رو چیزهای ناجور میریخت توی کاسه که البته یک در هزار پیش میآمد اما همین چیزها قاشقزنی را هیجانانگیز میکرد. بیشتر مردم درِ خانهٔ دوست و آشنا وهمسایهها را میزدند. کمتر کسی در خانهٔ غریبهها میرفت مگر اینکه خیلی ماجراجو بود.
خلاصه آنشب بابا مثل خیلی از مردهای دیگر برای قاشقزنی چادر سرش کرد، آنهم چادر سیاه. پوشش چادر برای مردها به دو دلیل در مراسم قاشقزنی خیلی طرفدار داشت. یکی اینکه چهره مردها در پوشش چادر بسیار خندهدار بود و مایهٔ خنده وشادیِ اطرافیان میشد، و از آن مهمتر اندام درشت مردها را کاملن میپوشاند و شناسایی آنها را در تاریکی شب ناممکن میکرد. دیگر اینکه در آن سالها کمتر کسی چادر سیاه میپوشید مگر زنهایی که با هدف خاصی قصد جلب توجه داشتند و پوشیدن آن در شبهای چهارشنبه سوری کار را هیجانانگیزتر میکرد.
خلاصه بابا چادر را سرش کرد و رو گرفت و در حالی که سبیل پهن و دستهدارش از سوراخ چادرش بیرون زده بود، دور حیاط رقصید و صدای قاه قاه خندهٔ همه به آسمان بلند شد. پس از کلی ادا اصول و مسخره بازی راه افتاد به سوی خانهٔ یکی از خویشان دور مادرم که دو تا کوچه بالاتر بود و من و مامان و دایی و دخترعمهها و پسرعمههایم که در کوچه ما زندگی میکردند هم پشت سرش ریسه شدیم تا از هیجان قاشقزنی بیبهره نمانیم. من خیلی کوچک بودم و خیلی نمیفهمیدم چی به چی بود، اما به خندهٔ مامان و دایی و بقیه که غش و ریسه میرفتند میخندیدم و ادای آنها را درمیآوردم.
بابا رسید درخانهٔ آق ممطاها که گویا آدم کمحوصله و بداخلاقی هم بود و بابا برای ایجاد دلقکبازی بیشتر خانهٔ او را برگزیده بود. مامان به اوهشدار داده و گفته بود« آق مم طاها خُله ها! اعصاب نداره یهو میبینی حالت و گرفت. مرض داری؟! آدم قحطه مگه؟ یکاره!»
اما بابا گوش نداده و طبق معمول کار خودش را کرده بود و گفته بود« طوری نمیشه! فوقش فحش میده دیگه. ما هم میخندیدم و درمیریم.»
« خلاصه من گفتم.»
واینگونه بابا در حالی که رویش را سفت گرفته بود و خندهاش را کنترل میکرد تق تق با قاشق دربِ خانهٔ آق مم طاها را زد. ما همه در حالی که پشت دیوار خانهای در نزدیکی پنهان شدهبودیم از لب دیوار کله کشیدیم و به بابا چشم دوختیم. بابا چند بار در زد اما جوابی نیامد. کمکم داشتیم از اینکه آقمم طاها در را باز کند ناامید میشدیم که ناگهان سر و کلهاش با عبای خاکستریای که زمستان و تابستان تنش بود و کلاه پشمی پهلو بلندش، روی ایوان رو به کوچه پدیدار شد. بابا صدایش را زنانه کرد و با لهجه غلیظ تهرانی گفت « در و وا کون قاشوق زن اومده!» آق ممطاها چند لحظه ساکت بابا را نگاه کرد. همه نفس در سینههایمان حبس شده بود. یکهو آق ممطاها چراغقوهای از جیبش بیرون آورد و نور چراغ قوه را انداخت توی صورت بابا. بابا که نور چشمش را زده بود دست و پایش را گم کرد و در حالی که با کاسهٔ توی دستش چهرهاش را میپوشاند عقب عقب رفت. نور چراغ قوه هم همچنان با حرکت بابا عقب میرفت و آق ممطاها با دقت تلاش میکرد نور درست روی صورت بابا باشد. بابا کلافه زمزمه کرد
« عه…» که آق مم طاها امانش نداد، چاک دهانش را کشید و تا میتوانست ناسزا بار بابا کرد« مرتیکه دیوث تودهای* خیال کردی نشناختمت؟ اون سیبیلهای دسته عنیت از ده فرسخی داد میزنه وطنفروشِ پفیوز! کونت پاره است! واستا بیام پایین خارت و بگام مادر قحبهٔ جاکشپدر!»
خنده روی لب همه ما ماسید. وقت در رفتن بود. ضایع شده بودیم و پیشبینی مامان درست درآمده بود. با این تفاوت که توهینهای آق ممطاها بابا را حسابی عصبانی کرده بود. بابا که نسبت به پدر و مادر مرحومش خیلی حساس بود، با شنیدن فحشهای آخر شوخی از یادش رفت و چادر از سرش افتاد و کاسه را پرت کرد به سوی آق مم طاها. نشانه گیری بابا خوب بود و کاسه صاف خورد توی سر آقممطاها و کلاه از سر و چراغ قوه از دستش افتادند. بابا داد زد
« چی میگی مرتیکه خر! تودهای خرِ کیه؟! گُه میخوری به بابا ننهٔ من فحش میدی! مردی بیا پایین تا بینم کون کی پاره میشه! »
آقممطاها کم نیاورد و پاسخ داد « واسّا واسا الان میام جِرِت میدم! مزدور اجنبی. تو اون کاسهات یک تپه میرینم بری با اربابات کوفت کنی.»
در همان گیر و دار مامان و دایی پریدند به سوی بابا تا پیش از رسیدن اقممطاها بابا را از مهلکه به در ببرند. اما بابا که پاک قاطی کرده بود مقاومت میکرد و دستهای آنها را پس میزد. در همان حال از پاسخ به آقممطاها هم وا نمیماند
« تودهای خودتی و هفت پشتت! کل جد و آبادت* آخوندِ هندیِ انگلیسی* بودن تاپاله! به من میگه تودهای! تخم عرب سوسمار خور*! سید نامرد!»
مامان در حالی که دست بابا را میکشید زیر لب به گوش بابا میخواند« بابا این بدبخت اعصاب مصاب نداره. دهن به دهن گذاشتن نداره که. خودت گفتی فحش داد در میریم.»
آق ممطاها رسید پایین. در باز شد و پرید و یقهٔ بابا را گرفت. دایی او را گرفت و مامان مشتِ بابا را که بالا رفته بود تا توی صورت پیرمرد فرود بیاید. ناگهان آق ممطاها چشمش افتاد به مامان و او را شناخت« عه پوران خانوم شومایی!»
مامان خودش را جمع و جور کرد و گفت
« سلاملکم ببخشید تو رو خدا شرمنده، ما فقط خواستیم شوخی کنیم. این رضا شوهر منه…» دایی هم همزمان پرید جلو و دست اقممطاها را فشار داد و گفت« ساملک اقممطاها. حالِ شوما؟»
آقا ممطاها که جا خورده بود سرخ شد و خندهاش گرفت و خجالتزده گفت« اَی بابا! ببخشید من خیال کردم یکی دیگه است. شرمنده به خدا» بعد چشمش به چادر سیاه که روی زمین افتاده بود و قاشق توی دست بابا افتاد و قاه قاه خندید و خندید. از خندهاش همه خنده شان گرفت و من و دختر عمه و پسر عمهام هم از پشت دیوار آمدیم بیرون و با خندهٔ آنها همراه شدیم. حالا نخند کی بخند. اشکهای خندان مامان بر پهنای صورتِ صورتیاش روان شده بود، بابا شکمش را دو دستی گرفته بود و ما بالا و پایین میپریدیم. آق ممطاها دستها و عصایش را تکانتکان میداد و موها و ابروها و دندانهای سپیدش در نور ماه میدرخشیدند. پس از آنکه دایی رفت بالا و کاسه را از ایوان خانهٔ آق ممطاها برداشت، او را با خودمان بردیم به کوچهمان. پیرمرد چقدر خوشحال شد و عصازنان پنج بار از روی آتش پرید و پس از هربار پریدن در حالی که انگشت اشارهاش را رو به آتش میگرفت و به شعلهها نگاه میکرد، مانند جادوگری که ورد میخواند خیلی با دقت میگفت« سرخی تو از من! زردی من از تو.» سپس چشمهایش برق میزد و از ته دل میخندید. وقتی دختر عمهٔ بزرگم که دم بخت بود برایش یک قابلمه آش رشته و گوهر پلو برد تا فردا نهار هم بخورد، آنقدر ذوق زده شد که به او پیشنهاد داد با همدیگر بروند فالگوش. فالگوش یک رسم دیگر چهار شنبه سوری بود که دخترهای دم بخت پشت دیواری میایستادند و نیت میکردند. سخنی که از دهان نخستین رهگذر میشنیدند پاسخ فال بود. خلاصه آنشب یکی از بهترین چهارشنبه سوریهای ما شد. پس از اینکه آق ممطاها و دختر عمه زهره از فالگوش برگشتند پیرمرد کلی با همه رقصید و شادی کرد. تابستان سال بعد آق ممطاها وقت آب کشیدن افتاد توی چاه و مُرد و خاطرهاش کنار عبا و کلاه و عصایش در خانهٔ خالیاش جا ماند.
حالا که به آن روزها فکر میکنم همهٔ خانههای اصیل آن محلهها را به بهانهٔ بزرگ کردن حرم یا بافت فرسوده خراب کردهاند. خانههایی که یادگار فرهنگ و هویت وهستی ما بودند. حالا دیگر روشن کردن آتش و رقصیدن در خیابان را ممنوع کردهاند. در عوض بازار ترقههای چینی را داغ کردهاند که بجای شادی و خنده باعث آزار مردم و انفجار و آتشسوزی است. موسیقیهای مجاز هم که یا چنان مبتذلاند که حال آدم به هم میخورد، یا بجای رقص فقط به درد گریه و زاری میخورند. توی کاسههایمان ریدند و رویش گردِ مرگ و پیری پاشیدند.
آن روزها انگار همه جوان بودیم. حتی اگر موهایمان با دندانهایمان همرنگ شده بود، اگر رگهای دستهامان بیرون زده بود یا پای سوم داشتیم، اما خنده در چهرهها میرقصید و جوانی را،شور را، دست به دست میکرد. حالا اینجا در سرزمینی که هزاران کیلومتر از بوتهٔ چهارشنبه سوری دور است، از خوابیدن روی پشت بام و شمردن ستارهها دور است، از فرار کردن از ماشین بسیجیها دور است، از آش رشتهٔ آغشته به لبخند همسایه دور است، از رفاقتهای جان جانیِ ایرانی دور است، هالووین که میشود لابلای بچههای لپ گلی با لباسهای رنگارنگ، بابا را میبینم با چادر سیاه و سبیل کلفتش. در چشمهای درخشان کدو حلوایی دم در خانهها،شعلههای آتش رقصنده و شیدایی عاشقان نور را میبینم. و میان آواز شبانهٔ مستان شهر، صدای آواز مامان را میشنوم که چادر سفید نازک گلگلی روی شانهاش افتاده و گهگاه اشکِ خنده را از روی گونههایش پاک میکند، خودم را که بالا و پایین میپرم، و آخرین لبخند آقممطاها را، و صدایش که در گوشم میپیچد« میای بریم فالگوش؟»
پاییز ۲۰۱۸
پانوشتها:
سبیل تودهای: تودهای به اعضای حزب توده میگفتند. این حزب که پیرو اندیشهٔ مارکسیست کمونیستی بود در آغاز دهه بیست خورشیدی در ایران پایهگذاری شد اما بیشتر اعضای آن تصور و دانش عمیقی از مارکسیسم نداشتند. این حزب با پشتیبانی مالی و مدیریت دولت کمونیستی شوروی سابق راه اندازی و اداره میشد که هدف آصلی آن ضعیف کردن و نفوذ در دولت ملی ایران و تخریب تاریخ و فرهنگ ایران در راستای سواستفاده از منابع ایران به نفع دولت روسیه (شوروی سابق) بود. در دهههای بیست تا پنجاه خورشیدی بسیاری از جامعه ادبی هنری و دانشگاهی ایران نادانسته گول شعارهای فریبندهٔ این حزب را خوردند و بدون آگاهی از اهداف شوم دولت روسیه به آن پیوستند که بسیاری از آنها نیز پس از فهمیدن حقایق پشت پردهٔ حزب از آن جدا شدند. اما عامه مرد به دلیل داشتن ریشههای فرهنگی یا مذهبی از این حزب نفرت داشتند. بسیاری از اعضای این حزب به پیروی از ژوزف استالین رهبر حزب کمونیست روسیه سبیل پهن دستهدار که به سبیل استالینی یا سبیل تودهای معروف بود میگذاشتند. برخی از مردم هم بدون هیچ ربطی به حزب توده و اندیشههای آن طبق مد روز این مدل سبیل را میگذاشتند. این حزب در فروپاشی شاهنشاهی ایران نقش پررنگی داشت و پس از رخدادهای سال پنجاه و هفت بیش از پیش نزد مردم منفور شد.
جد و آباد: گویش مردمی واژگان عربی « جد» و «آبا» و برابر واژگان پارسی پدربزرگ و نیاکان
آخوندِ هندیِ انگلیسی: اشاره به مهاجرت گستردهٔ ملایان از هند و جبلعامل به ایران که با حمایت دولت انگلیس و در عصر صفوی آغاز شد. پیش از به قدرت رسیدن «روحالله خمینی» در ایران عامهٔ مردم ملایان و روحانیون را محترم میدانستند و این ناسزا بیشتر در میان فرهیختگان جامعه و کسانی که بیش و کم از دانش تاریخی برخوردار بودند رواج داشت اما پس از به قدرت رسیدن خمینی و روحانیون، کمکم این حرمت شکسته شد و از میان رفت و واژهٔ آخوند با پسوندهای چون «شپشو»، «ریشو»،«شاشو» و همان عبارات کهنهٔ هندیزاده، جبلعاملی و انگلیسی دوباره سر زبانها افتاد.
عرب سوسمارخور: اشاره به برخی اعراب بدوی که در بخشهای بیابانی شبهجزیرهٔ عربستان زندگی میکنند و کباب سوسمار یکی از خوراکهای محبوب آنهاست. این عبارت اشاره به حملهٔ مسلمانان به ایران در صدر اسلام و کشتار گستردهٔ ایرانیان نیز دارد و از این رو به عنوان ناسزا در زبان پارسی جا افتاده است.
حماسهٔ خیارشور
آنوقتها مثل حالا فراوانی نبود! هم مردم شکم سیر و ناموسپرست بودند، هم فیلم میلم پیدا نمیشد. خار مادر و زن و دختر ملت هم از گشنگی توی خیابان ولو نبودند. نه من نه هیچکدام از همکلاسیهایم اصلن ک… ندیده بودیم. حتی عکسش را هم درست و حسابی ندیده بودیم. فقط یکبار یکی از بچهها یک ورق پاسور که پشتش عکس یک زنیکه گل و گشاد بود آورده بود مدرسه. اما عکسه انقدر دستمالی شده بود که پاک رنگ و رویش رفته بود. خلاصه چیز زیادی پیدا نبود. من هر چه بلد بودم از ممدِ عمه عذرا شنیده بودم. شبها که لحاف دشکها را ولو میکردیم صبر میکردم همه خوابشان ببرد. بعد جملههای ممد ولد چموش را که با آب و تاب از داستان خوابیدنش با زنی در محلهٔ … تعریف میکرد، بارها و بارها در ذهنم مرور میکردم و … اما لامصب خرّ و پف بابا زهرمارم میکرد. تا میامدم تمرکز کنم یکهو میغلطید و خرناسی میکشید و همه چیز را از سرم میپراند. نمیدانم شک کرده بود یا از صدای حرکت پتو بو برده بود یا چی. هر چه بود تا میامدم حالی به حالی شوم عربده میزد« یاتدا کُپی اوقلی!» (یعنی: دِ بکپ دیگه تولهسگ!)
من هم در دل به ممد فلان فلان شده فحش میدادم که مثل ویروس توی مغزم فرو رفته بود و بیرون نمیآمد.
خلاصه یک روز وسطهای اردیبهشت تصمیمم را گرفتم و زدم به سیم آخر.
تازه هجده سالم تمام شده بود. خیلی وقت بود میخواستم این کار را کنم اما نشده بود. همه پسرهای هم سن و سالم از ماجراهایشان با زنهای آنکاره یا کارهایی که با دخترهای فامیل و همسایه کرده بودند حکایتها تعریف میکردند و پز میدادند. فقط من مثل بدبختها لالمونی میگرفتم و حرفی برای گفتن نداشتم. راستش از یک چیز میترسیدم. اینکه هنوز کار را شروع نکرده کارم تمام شود و جلوی زنه کم بیاورم و ضایع بشوم. آخه آنطور که ممد میگفت کار خودش ده پانزده دقیقه کشیده بود اما من تا دست به کار میشدم فِرتی تمام میشد. تصور اینکه زنه به ریشم بخندد خیلی برایم عذابآور بود. تا اینکه آن روز یاد جوک یا نمیدانم خاطره بود یا چی، که از زبان عمو سلیم رفیق جینگ بابا شنیده بودم افتادم و ایدهٔ خیارشور به ذهنم رسید. به ممد هیچی نگفتم. میدانستم یک عمر به ریشم میخندد. مثل یک سرباز شجاع که خودش را برای رفتن به جبههٔ جنگ آماده میکند رفتم بقالی مش غفور. نیم کیلو خیارشور باز گرفتم. گفتم خیار درشت بگذارد. تن لش نامرد یک شوخی خرکی هم کرد که ولش کن. شب یواشکی دور از چشم مادرم گندهترین خیار را انتخاب کردم و گوشه حیاط زیر درختها طوری که کسی نبیند گذاشتم توی کاسه آب تا نمکش کشیده شود. بقیه خیارشورها را هم خوردم. از ذوق میلرزیدم و از فکر خوبی که کرده بودم خوشحال و راضی بودم. آن شب تمام صحنهها را بارها و بارها مرحله به مرحله در ذهنم مرور کردم تا خیالم راحت شود. ممد یکبار خانه زنه را وقتی از آن حوالی رد میشدیم نشانم داده بود. فکر کردم اگر مشتری داشت میروم ساندویچی و دوباره برمیگردم. دور و بر ساعت یازده پیش از ظهر وقتی مامان سرش در آشپزخانه گرم شد یواشی شلوار وپیرهن مهمانیام را برداشتم و رفتم توی دستشویی حیاط پوشیدم. پیش از آن یک پیس هم از ادکلن دامادی بابا به خودم زده بودم. پول را که از عیدیهایم برداشته بودم گذاشتم توی جیب شلوارم و خیارشور گتگنده را که جلوتر تمیز با دستمال خشک کرده و توی یک کیسه پلاستیکی گذاشته بودم، توی آستین کتم جاساز کردم. دعا دعا میکردم طاقت بیاورم و لازم نشود، اما شوق و اضطرابِ بار اول پاک حالم را خراب کرده بود و وجود خیارشور در آستینم قوت قلبی بود.
وقتی در خانه را بیصدا بستم و چشمم به کوچه افتاد حس میکردم خوان اول رستم را رد کردهام. تمام وجودم استرس بود. میترسیدم بابا، یکی از خواهر و برادرها یا فامیل و آشنا سربرسند و بپرسند «کجا میری؟» پا تند کردم زود خودم را رساندم سر خیابان و یک سواری گرفتم به مقصد محله… . تمام مدت مواظب بودم خیارشور از آستینم نیوفتد و انگشتانم که سِر شده بودند باز و بسته میکردم. بالاخره رسیدم پشت در خانهٔ طرف. تا بگوید «کیمدی؟» و در را باز کند مردم و زنده شدم. خوشبختانه مشتری نداشت و رفتم تو. خودم را زدم به نفهمی و فارسی حرف زدم که مثلن خیال کند مال تبریز نیستم و مسافرم. از قیافهاش معلوم بود که از لهجهام فهمیده. اما اهمیتی نداد. انگار به این کارها عادت داشت. نگاهی عاقل اندر سفیه به سر تا پایم کرد و گفت« پول داره؟»
پول را با دست دیگرم از جیب درآوردم و نشانش دادم. پول را از دستم کشید و رفت به سوی اتاقی و در را پشت سرش بست. از لحظهای که پولهای عیدیام را گرفت و رفت و برگشت چند دقیقه بیشتر نشد، شاید هم چند ثانیه، اما چند سال به من گذشت. انگار زمین و زمان ایستاده بود. چشمانم سیاهی میرفت و گوشم نمیشنید. خودم را به زور سرپا نگه داشته بودم و میترسیدم اوق بزنم و آبرویم بیشتر برود. یک آن فکر کردم بیخیال پولم بشوم و بدوم و بروم. اما تا تصمیمم را بگیرم زنه برگشت. دستم را گرفت و آرام مرا برد توی یک اتاق که انگار محل کارش بود . اتاق خالی بود. فقط یک تخت فلزی لخت بدون لحاف و پتو با یک ملافه و بالش گلدار صورتی رنگ و رو رفته رویش بود. آنقدر دست و پایم را گم کرده بودم که حتی رنگ دیوار خوب یادم نیست. گمانم آبی روشن یا استخوانی بود.
بیاختیار نشستم روی تخت. زنه دستش را گذاشت زیر چانهام و سرم را که در گردنم فرو برده بودم بالا آورد. گفت« چیه؟ رنگت پریده؟ بار اولته؟» با صدایی که از خجالت انگار از ته چاه درمیآمد گفتم.«نه!» زنه لبخند ریزی زد و باز از اتاق رفت بیرون. چشمهایم را بستم تا اینکه با ضربه دستش روی شانهام به خودم آمدم. یک لیوان توی دستش بود. بدون مقاومت نوشیدم. آب قند بود.
تازه انگار چشمم باز شد. تا آن لحظه صورتش را درست ندیده بودم. حدود سی و خردهای ساله به نظر میآمد. سفید رو بود با چشمها و موهای قهوهای و لبهای نازک. پیرهن سادهٔ چیت تنش بود. همه چیزش در نهایت سادگی. تنها چیزی که به ریختش نمیآمد ج… بود.
من مثل ماست نشسته بودم. انگار یادم رفته بود برای چه کاری آمدهام. روبرویم ایستاد و خواست لباسهایم را دربیاورد. یکهو یاد خیارشور توی آستین کتم افتادم. خودم را عقب کشیدم و گفتم « نه! کتم تنم باشه! فقط شلوار!» زنه با شگفتی نگاهم کرد و گفت
« با کت میخوای بکنی؟!» منمن کنان گفتم« اگر اشکال نداشته باشه.» زیر لب زمزمه کرد« آلله بوتون دَلی لری شِفا ور سین!» (یعنی: خدا همهٔ دیوونهها رو شفا بده!)
هنوز شروع نشده خیس عرق شده بودم. بیشتر از کار از خجالت و اضطراب. انقدر دست و پایم را گم کرده بودم که هیچ نفهمیدم چه شد و همانطور که پیشبینی کرده بودم پیش از آنکه به خودم بجنبم تمام شد. زنه اصلن نگاه نمیکرد. مثل یک تکه گوشت خوابیده بود روی تخت. حتی پیرهن چیتش را کامل درنیاورده بود. خیلی با احتیاط خیارشور را در آوردم و کردم آنجایش. اول نفهمید اما پس از چند لحظه ناگهان مانند برق از جا پرید و نشست روی تخت و در حالی که ترسیده بود مچم را گرفت. چشمش که به خیارشور افتاد چک و مشت و لگد و فحش بود که هوار شد روی سرم.
« ای گودوخ! اشک اوغلی.» (کرهخر)
« پخ باشینا» (گوه تو اون سَرت)
«گورومساخ» (قرمساق)
«ایتیل!» (برو گم شو)
« آزوا سیچیم» (ریدم تو دهنت)
« آلاه سنی ذلیل قالاسان اوشاخ» ( ذلیل شی ایشالا!»
« اوین ییخیلسین» (خونه خراب بشی)
« ننه سیز قالاسان» ( بیمادر بشی)
و …
خوشبختانه کفشهایم هنوز پایم بود. همانطور در حال کتک خوردن شلوارم را پوشیدم و فرار کردم. زنه دنبالم آمد و در حالی که پلهها را دوتا یکی میکردم دمپاییهایش را ول داد به طرفم. بالاخره رسیدم توی کوچه و دو پا داشتم دوتای دیگر هم قرض کردم و دِ بدو. پس از چند متر پشت سرم را نگاه کردم و دیدم نیست. بعد صاف ایستادم و نفسی کشیدم تا کمتر جلب توجه کنم که یکدفعه یک چیزی خورد توی سرم و خیارشور افتاد کنار پایم. سرم را برگرداندم و دیدم زنه کنار پنجره ایستاده. گفت« بیا اینم چیرِت!»
۶ شهریور ۲۵۸۱
۲۸ اگوست ۲۰۲۲
چُس بالاخان
همیشه به مهری حسودیام میشد. با اینکه من و مهری بین بقیه خواهرهایم بیشتر از همه شبیه هم بودیم. هر دو تپل و گرد و قلنبه بودیم اما مهری همیشه خوشگلتر بود. نه که من خوشگل نبودم، ولی مهری بلد بود چطوری خوشگلیاش را نشان بدهد. با اینکه مهری هر روز رژیم لاغری داشت هیچوقت لاغر نشد. من هم نشدم. انگار مدل بدنمان اینجوری بود. بجایش او که هر روز
پیرهنهای شیک شیک میپوشید، کمربندش را سفت میبست تا کمرش باریکتر دیده شود، جوری که رد کمربند همیشه روی تنش میافتاد. موهایش را هم مثل موهای زن شاه درست میکرد تا قدش بلندتر به چشم بیاید. چشمهایش که درشت وسیاه و شهلا بودند را هم یواشکی کمی سرمه میکشید تا زیباتر دیده شوند. و خلاصه گل سرسبد دخترهای خانه بود. همه جا صحبت زیبایی و شیک پوشی مهری بود، او هم با ناز و ادا ژست میگرفت و در دورهمیهای زنانه دل خانمهای پسردار را آب میکرد. همین علاقهٔ مهری به بزک دوزک دلیلی شد تا رفت آموزشگاه آرایشگری که استاد ایتالیایی داشت و برای خودش آرایشگر حسابی شد.
با اینهمه بخت مهری از بقیه خواهرهایش بهتر نبود، شاید بدتر هم بود، اما او همیشه با وقار و سلیقهٔ و زنانگیِاش، خودش را خوشبختتر و خانهاش را شیک و پیکتر از همه جلوه میداد. برای خودش و بچههایش لباسهای مد روز میدوخت، وسایلش را از پول زحمت کشیدهٔ خودش نو میکرد و اگر کسی از بیرون نگاهش میکرد محال بود بفهمد که زندگی مهری یک جهنم بزک کرده بود.
جهنم زندگی مهری از روزی آغاز شد که مادرم از میان همهٔ دلباختگان و خواستگاران مهری به خانوادهٔ چس بالاخان جواب بله داد. این نام را داداش کوچکهام رویش گذاشت و چقدر هم برازندهاش بود.
مادرم با اینکه زن مدیر و فهمیدهای بود در شوهر دادن دخترانش افتضاح کرد. بدون در نظر گرفتن ابعاد گوناگون یک خواستگار، تنها به اسم و رسم خانوادهاش اهمیت میداد و دیگر هیچ. آقاجونم در این کارها دخالت نمیکرد و آنها را اموری زنانه میدانست و ریش و قیچی را داده بود دست مادرم. اینگونه شد که ششتا از خل و چلهای خانوادههای
مثلن با اصل و نسب شهر، داماد خانوادهٔ ما شدند و خودم و خواهرهایم یکی از یکی سیاهبختتر شدیم و خانوادهٔ ما مصداق کامل این متل معروف شد که« دست ننهام درد نکنه، با این دوماد آوردنش»
باری. نخستین شعلهٔ جهنم زندگی مهری، شبی که آقاجانم از دنیا رفت بر همه هویدا شد. آنشب خانه شلوغ بود و قوم و خویشها همه برای مراسم سوگواری آمده بودند خانهٔ ما. آقاجان چند وقتی بیمار بود و مرگش ناگهانی نبود اما این چیزی را عوض نمیکرد. با اینکه خانهٔ ما خیلی بزرگ بود، جا برای آن همه مهمان نبود و پس از یک روز تلخ و دراز و کلی گریه و زاری، من و خواهر و برادرهایم همه در یکی از اتاقهای اندرون کنار هم جا پهن کردیم و ردیف خوابیدیم. نیمههای شب بود که احساس کردم یکی از پشت مرا بغل گرفته و دستمالی میکند. ترسیده جیغ کوتاهی کشیدم و از جا پریدم. توی تاریکی چسبالاخان را دیدم که انگشتش را روی دماغش گذاشته بود و هیس هیس میکرد یک خط درمیان لبهایش را مثل کون مرغ غنچه میکرد و بوس میفرستاد! دست دیگرش را هم همزمان گذاشته بود روی سینهاش و انگاری قلب واماندهاش را نشان میداد. با دیدن این صحنه صدایم را گذاشتم روی سرم و دِ داد بزن. هر چه فحش بلد بودم بارش کردم. چسبالاخان عقب عقب رفت و یکی دو تا را لگد کرد. چراغها یکی یکی روشن و همه بیدار شدند. مادرم زودتر از همه سر و کلهاش پیدا شد. مهری هم عقب ایستاده بود و با نگاه تلخی تماشا میکرد. همه چنان در شوک بودند که تا چند لحظه جز صدای من صدایی نمیآمد. چسبالاخان هم وزوز میکرد اما من به اندازهای داغ کرده بودم که جز صدای خودم هیچ چیز نمیشنیدم . « مرتیکه دیوث اومده بالا سر من، منو میمالونه! خاک تو سر کثافتت کنن تن لش! تقصیر توئه دیگه آبجیم دادی به این کون نشور. این عن تاپاله چی داشت مگه!» مادرم کوشش میکرد سر وصدا را بخواباند و هی تکرار میکرد« زشته سوری زشته ما عزاداریم!» « زشت کار اونه! تازه هیس هیسم میکرد! بوس میفرسته واسه من حروم زاده!» رضا داداش کوچکم ناگهان پرید وسط و یک چک آبدار خواباند در گوش چسبالاخان. چند تا فحش آبدار هم بارش کرد. مادرم مثل ماست لالمونی گرفته بود. خواهر بزرگم همانطور از زیر لحاف دمپاییاش را ول داد توی سر چسبالاخان.
«عوضی حرمت نعش آقام و هم نگه نداشتی؟ آبجیم چی کم داره؟ الدنگ!» چسبالاخان که بدجوری ترسیده بود ناله و التماس کنان ادعا کرد که مرا با زنش اشتباه گرفته! مادرم گفت« حالا گیریم که اشتباه گرفتی، اخه امشب، اینجا وقت این کاراس؟ نمیتونستی یه شب واموندهتو نگه داری خبرت خونه خودتون خاک تو سر کنی؟» هر کدام از قوم و خویشها سرکی کشیدند و متلکی گفتند. من در آن میان حواسم به مهری بود که همچون تکه یخی چکه چکه از خجالت و شرمندگی آب میشد و در زمین فرو میرفت. هر کس چیزی گفت جز مهری که در میان همهمه آرام سرش را زیر انداخت و گوشهای گم شد. مادرم آخرسر گفت« خب دیگه یه اشتباهی شده بود تموم شد. برین برین بخواین.» نمیدانم چند نفر باور کردند که اشتباه شده بود. البته ادعای چسبالاخان به دلیل شباهت قد و اندام من و مهری در تاریکی شب برای خیلیها باورپذیر بود. اما من خوب میدانستم که هیچ اشتباهی در کار نبود زیرا نام خودم را از زبان کثیفش شنیده بودم. چسبالاخان هرزه بود و از واکنش تلخ و سکوت مهری به خوبی فهمیدم که او هم این را به خوبی میدانست. چراغها دوباره خاموش شدند و همهمه زود خوابید. همه چنان خسته بودند که کسی ماجرا را کش نداد و حرف و حدیثها ماند برای بعد.
یکسال پس از اینکه گند بالاآمده در شب خاکسپاری ماستمالی شد و به عنوان جوکِ تاریخِ خانواده سینه به سینه گشت، یادم نیست برای چه کاری رفته بودم خانهٔ مهری. آن روزها بچهٔ اول مهری پنج شش ماهه بود. من در خواب ناز بودم که با صدای گریهٔ بچه بیدار شدم. هر چه مهری را صدا کردم پاسخی نیامد. رفتم بچه را بغل کردم شیشه قنداق را چپاندم توی دهانش تا گریهاش بند بیاید. همینطور بچه به بغل مهری را صدا میزدم اما هیچ نشانی از مهری نبود. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. از چسبالاخان هم خبری نبود. فکر کردم یعنی نصفه شبی کجا رفتهاند؟ نکند اتفاق بدی رخ داده بود؟ در همین فکرها بودم که صدایی از حیاط به گوشم رسید. مهری و شوهرش طبقه دوم زندگی میکردند. دنبال صدا رفتم پشت پنجره و پایین را نگاه کردم و با صحنهای روبرو شدم که شاخهایم درجا از پیشانیام زد بیرون. مهری لخت مادرزاد در یک سوی حیاط دستش را زده بود به دیوار و کونش را داده بود عقب. چسبالاخان هم در سوی دیگر همانطور برهنه، با آن بدن زشت بدقواره لاغری و شکمش که با وجود لاغریاش بیرون بود ایستاده بود و دستهایش را به هم میمالید. چند لحظه بعد مانند بزی که برای حمله دورخیز کند خم شد و دوید و دوید و پرید پشت مهری و ده تلمبه بزن. با دیدن این صحنه ناگهان خندهام گرفت. در نگاه اول صحنهٔ خیلی خندهداری بود. بچه حالا خوابش برده بود و برای اینکه صدایشان را بشنوم لای پنجره را کمی باز کردم. اما با شنیدن صدای گریه و التماس مهری خنده از لبم رفت. چسبالاخان با واژگان رکیک جملههای سکسی زشتی به مهری میگفت. جملههایی که اگر به یک زن هرجایی هم میگفت آزرده میشد چه برسد به خواهر آفتاب مهتاب ندیدهٔ من. مهری که انگار دردی که میکشید یادش رفته باشد پشت هم میگفت «تو رو خدا یواشتر، همسایهها میشنون» و چسبالاخان در پاسخ با شهوتی وحشیانه نفسزنان میگفت« تو … بده… زنهای همسایهها رو هم یکی یکی میگ…» همان موقع بود که نگاهم از پایین متوجه پنجرههای همسایهشد که مشرف به حیاط خانهٔ مهری بودند. دیدم لای پنجرهها باز بود و چند نفر پشت پردهٔ پنجره تماشا میکردند. دیگر نتوانستم نگاه کنم. پنجره را بستم و زانوهایم سست شد و ناخودآگاه نشستم و گریهام گرفت. آنشب بیش از هرچیز و هرکس از خودم بدم آمد. از اینکه همیشه به مهری و خوشگلی و خانمیاش حسادت کرده بودم. بیچاره خواهرم. بیچاره مهری که با همهٔ دردی که میکشید چنان آبروداری میکرد که حسادت همه را برمیانگیخت. اما چرا؟ چرا باید آنطور خودش را زجر میداد؟ که چه؟ گور پدر مردم! فکر کردم شیطان اگر چهره داشته باشد بیگمان شکل چسبالاخان است، سپس او را به شکل بزی سیاه و ترسناک با کلاه بوقی منگولهدار تصور کردم. در همین فکرها بودم که صدای پا و نالهٔ آهستهٔ مهری را در راهپله شنیدم. آرام اما تند و تیز بچه را گذاشتم توی رختخوابش و خودم رفتم زیر لحاف و لحاف را کشیدم روی سرم. مهری و مرتیکه زیاد صحبت نکردند. اگر هم کردند من نشنیدم چون گوشهایم را سفت گرفته بودم. دیگر تحمل شنیدن هیچ چیز را نداشتم. نمیدانم چقدر گذشت تا سرانجام خوابم برد اما تا صبح کابوس دیدم. کابوس بزی سیاه با کلاه بوقی منگوله دار که میپرید روی مهری اما پس از چند لحظه دیدم که جای من و مهری عوض شده و بزهگ روی من بود. بعد چهرهٔ ترسناکش به صورتم نزدیک شد تا مرا ببوسد و با جیغ از خواب پریدم. صبح شده بود و بی آنکه آنها را ببینم یا حرفی بزنم چادر سپید گلدارم را انداختم سرم و رفتم خانهٔ خودمان. خانه که رسیدم صاف رفتم اتاق مادرم که داشت روکش لحافی را میدوخت. لحاف سراسر کف اتاق را پوشانده بود و ساتن طلاییاش زد توی چشمم. یادم افتاد هنوز صورتم را نشستهام. تا من برسم خانه وقت صبحانه گذشته بود اما گرسنه نبودم. مادرم با دیدن چهرهام فهمید که چیزی شده و حرفی توی گلویم گیر کرده. پرسید« سلامت کو؟ خوردیش؟ نونچایی بهت ندادن؟ چرا زود اومدی؟» من که رنگ به رو نداشتم بریده بریده بخشهایی از آنچه دیدم بودم گفتم. چشمهای مادرم از خشم درشت شد و گونههایش سرخ. بعد ناغافل زد توی دهن من! و تا بیایم حرفی بزنم گفت« هیس! دهنت و جمع کن دختره بیحیا! گوه خوردی زن و شوهر و تموشا کردی. دیگه گوه نخور! بیشرم.» تا آمدم توضیح بدهم که بچه گریه کرد و مهری گریه میکرد، همسایهها… مادرم دو سه تا تو دهنی دیگر حوالهام داد و جملههایم بریده و ناتمام ماند و گریه کنان قهر کردم و رفتم در یکی از اتاقهای هشتدری نشستم و تا غروب بیرون نیامدم. نفهمیدم چطور خوابم برد اما دم غروب، با تنی که خشک شده بود و گرسنه، با صدای مادرم بیدار شدم. همانطور اخمو نشستم سر سفره و بدون اینکه با کسی حرف بزنم شام خوردم و دوباره رفتم خوابیدم. خواهرها و برادرهایم چنان سرگرم خوردن و سر و کله زدن با هم بودند که هیچ متوجه حال من نشدند. فقط وقتی از سر سفره بلند شدم آقاجانم پرسید « سرور چشه؟ رنگ به رو نداشت شومش(شامش) و هم نصفه خورد.» مادر بیاعتنا گفت« هیچی قهر چسونده».
چند روز بعد توی حیاط خانه چند زن ناشناس را دیدم که مادرم با آنها پچپچ میکرد. بعدها از این و آن شنیدم که آنها زنهای همسایهٔ مهری بودند که برای شکایت آمده بودند. مهری و چسبالاخان خیلی زود خانهشان را در آن محله فروختند و به محلهای دیگر رفتند. هیچکس پی ماجرا را نگرفت و انگار با تذکری بیسر و صدا به چسبالاخان سر و ته ماجرا هم آمده بود. حتی به آقاجان هم نگفته بودند تا شر به پا نشود. مادرم به یکی از نوکرهایمان گفته بود که سربسته به چسبالاخان بفهماند دست و پایش را جمع کند.
چند وقت بعد گند دیگری به بار آمد که حقانیت حرف مرا ثابت کرد اما باز هم هیچکس به روی خودش نیاورد و همه خودشان را به کری و لالی زدند و لاپوشانی کردند. داستان این بود که چسبالاخان رفته بود خانهٔ خواهرم اکرم و تنها توی آشپزخانه گیرش آورده و ماچش کرده بود. اکرم هم جیغ و داد کرده و با اردنگی پرتش کرده بود بیرون. مادرم طبق معمول سکوت کرد تا زندگی مهری به هم نخورد. اما اینبار اکرم سکوت نکرد و ماجرا را به شوهرش که الدنگی هزار بار بدتر از چسبالاخان بود گفت و و او هم رفته بود چسبالاخان را بکشد و خونش را بریزد و خلاصه دعوایی به پا شد که نگو. جالب این بود که پس از آن دعوا همه با اکرم قهر کردند که جلوی زبانش را نگرفته و شر درست کرده!
یکبار دیگر هم یادم هست که مهری کتک خورده و بدحال آمد خانه و وسط اتاق پذیرایی غش کرد. انگاری سر یکی از همین گوهکاریها به چسبالاخان پریده بوده و او هم یک دل سیر کتکش زده بوده. طفلک مهری که چهارماهه باردار بود فکر نمیکرد با این وضع کتک بخورد اما چسبالاخان ملاحظه زن آبستن را نکرده بود که هیچ، چند تا لگد هم زده بود توی شکم مهری که بچهاش بیوفتد!
آن روزها هیچکس حرف طلاق را نمیزد و طلاق گرفتن برابر با ویرانی یک زن بود. حالا چه ویرانی میتوانست بدتر از شکنجه شدن در خانهٔ شوهر باشد، من که نفهمیدم!
پس از اسبابکشی به محله تازه، مهری آرایشگاهش را در آنجا برپا کرد و خانهاش پاتوق هرزگیهای چسبالاخان و رفقایش شد. پس از سه چهار سال آرایشگاه مهری هم بسته شد و به همه گفتند به خاطر پا دردش بوده. اما ماجرا این بود که وقتی مهری در آرایشگاه کار میکرده چسبالاخان دنبال زنهایی که از آرایشگاه بیرون میرفتند میافتاده و هر کدام را که اهل حال بودند میبرده طبقه بالا و در تخت خودش و زنش ترتیب آنها را میداده. لابد احساس پیروزی هم میکرده! گند کار تا جایی بالا گرفت که این وضع مایه تفریح و سرگرمی برخی زنهای آنکاره شده بود و میرفتند آرایشگاه مهری خودشان را بزک دوزک میکردند و با گوشه کنایه و متلک به او میفهماندند که با شوهرش سر و سر دارند و کرکر میخندیدند. باز هم همسایههای کلافه آمار چسبالاخان را به مهری میدهند و او بارها و بارها وسط کار میرود بالا و مچ آنها را میگیرد و بیسر وصدا کاسه کوزهشان را به هم میزند و…خلاصه خانهٔ بعدی هم فروخته شد و آرایشگاه برای همیشه تعطیل و مهری برای همیشه بدبخت. سالها بعد که مهری در میانسالی کمردرد شدیدی که ناشی از جابجایی مهرههایش بود گرفت، عمل جراحی سنگینی کرد تا از فلج شدن جلوگیری کند. دکتر گفته بود این جابجایی نتیجه ضربهها وفشار سنگین است و پرسیده بود که چه فشاری به کمر مهری آمده. مهری گفته بود نمیدانم شاید کار در آرایشگاه باعث شده. این پرسش تا همیشه برای همه بیپاسخ ماند. فقط من و مهری حقیقت را میدانستیم و مادرم که چند سال پیشتر از آن از دنیا رفته بود و این راز را با خودش به گور برده بود. هر کس دیگر هم جای مهری بود و یک مرد گنده دولایش میکرد و دوان دوان مانند چهارپا روی کمرش میپرید مهرههایش جابجا میشد. اما مهمترین و تلخترین بخش زندگی مهری این بود که اوهرگز دردش را به کسی حتی مادر و خواهرش نگفت. ساکت همهٔ دردها را در دلش میریخت و به خیال خودش آبروداری کرد. وقتی هم اخبار بدبختیاش از زبان دیگران به گوش بقیه میرسید خودش را به نفهمی و نشنیدن میزد. او به هیچکس اجازهٔ اظهار نظر نمیداد تا مبادا روی کسی باز شود و بیشتر سر زبانها بیوفتد و به گوش بچههایش برسد. چند تا جملهٔ کلیشهای هم ورد زبان همهٔ زنها بود که انگار خودشان را با آنها آرام میکردند « مردا همه همینن، مردا سر و ته یک کرباسند، مرد خوب تو قصههاست، زندگی همینه باید ساخت و…» آنها شکنجه شدن و ادای خوشبختی را درآوردن را به طلاقبهکون شدن و در خانهٔ پدر ماندن یا ریسک شوهر دوم که معمولن از اولی بدتر بود ترجیح میدادند . وقتی چسبالاخان در شصت و چند سالگی مرد، تنها من معنای لبخند تلخ و قطره اشکی که از گوشهٔ چشم شهلای مهری روان و خاموش شد را میدانستم. مهری آبرومندانه آزاد شد. لعنت به هر چه آبرو.
دوازدهم آبان، سوم نوامبر ۲۰۲۳
بوسهٔ تلخ
سالها پیش در روزهای اوج تنهاییام، روزهایی که در فاصلهٔ کوتاهی پدر و مادرم را از دست دادم و تمام خویشاوندان نزدیک به بجای دلداری و دست نوازش، به خاطر پول ناگهان دشمنم شدند،خودم را موجودی رانده شده و ترسخورده میدیدم. اما همیشه ترسها، تنهایی و زخمهای روحیام را پشت لبخندهای گل و گشاد و خندههای بلند پنهان میکردم. تازه بیست سالم شده بود و سال دوم دانشکده بودم. از ترس هجوم خواستگارانی که به هوای ارثِ نگرفته سراغم میامدند، نگذاشتم همکلاسیهایم از مرگ پدر و مادرم باخبر شوند. عذاب خواستگاری اقوام دور و نزدیک و آشناها قلبم را به قدر کافی تیرباران کرده بود. هر سپیدهدم اشکهایم را در خانه میگذاشتم و به دانشگاه یا دادگاه میرفتم. دایی و مادربزرگم خانهمان را پلوم کرده بودند و برای گرفتن حقم باید چپ و راست به دادسرا سر میزدم. یادم هست چند روز به نوروز مانده بود. رسیدن نوروز در سکوت خانه و جاهای خالی مردهها وحشت زدهام میکرد. یک روز در بوفهٔ دانشگاه با دختری که تازه با هم آشنا شده بودیم حرف سفر نوروزی شد. او هم پدر و مادرش را در بچگی از دست داده بود و همین باعث شد با هم احساس نزدیکی کنیم. گفتم مادرم از دنیا رفته و پدرم ایران نیست و… جرات نداشتم حقیقت را بگویم. جنوبی بودند و اهل بهبهان. گفت«خب بیا با من و دو تا داداشام بریم بهبهان!» گفتم« نه بابا چطوری! من که فامیلای شما رو نمیشناسم. زشته یکاره بیام بگم چی؟»گفت«نه بابا خیالی نیست! ما جنوبیها اونجوری نیستیم. بیا بریم خوش میگذره! تازه عروسی هم داریم! تا حالا عروسی جنوبی رفتی؟» دلم پر زد. وصف عروسیهای جنوب را شنیده بودم. خلاصه با تعارف و تردید در حالی که شوق در دلم نشسته بود قبول کردم. همان شب بلیط خریدیم و دو روز بعد با اتوبوس راهی اهواز شدیم.
اسمش «مریم» بود. دو برادر کوچکتر از خودش هم داشت. یکی هفده ساله یکی بیست ساله. جنوبیها هماناندازه که مریم گفته بود خونگرم بودند و من هیچ احساس غریبی نکردم. حتی همه به من عیدی دادند. در سراسر زندگیام از خانوادهٔ بزرگ و پولدار و بیمهر خودم انقدر عیدی نگرفته بودم که در بهبهان از فامیلهای مریم گرفتم! در هیچ عروسیای هم آنهمه نرقصیده بودم. عروسی جنوبی از عروسی شمالی هم شورانگیزتر بود. از بس همه میرقصیدند حتی صندلی برای نشستن نگذاشته بودند! چه شور و حالی. یک شب اهواز بودیم، سپس رفتیم بهبهان و دو روز هم رفتیم لرستان. لباس لری پوشیدیم و در کنار نخلها و بابونهها عکسهای آنچنانی گرفتیم. برادر کوچک مریم به نام «اردوان»سوم دبیرستان بود. خوشچهره و قد بلند و هیکلی و بیشتر از سنش نشان میداد. نمیدانم چطور شد که چندبار هم خود مریم هم اطرافیان شوخی شوخی ما را به هم بستند.«چقدر شما دوتا به هم میاین!» «اردوان با نامزدت اومدی؟»« شما دوتا باید با هم برقصید.» «الهه تو بشین جلو پیش اردوان» و خلاصه همین گوشه کنایهها باعث شد ما متوجه حضور هم بشویم. یکشب هم دوتایی یواشکی رفتیم موتور سواری و کلی سرخ و سیاه و سرد و گرم شدیم. شب یکی مانده به آخر توی اتاق پذیرایی تشک من و اردوان را کنار هم انداخته بودند. طوری که بالش او یک وجب با بالش من فاصله داشت. مریم و برادر دیگرش هم توی همان اتاق خوابیده بودند. نیمههای شب که در خواب و بیداری جابجا میشدم چشمم به صورت اردوان افتاد که مرا تماشا میکرد. گفتم« عه، تو چرا بیداری؟» «خوابم نمیبره.» این را گفت و لبخند معصومانهای زد و به چشمهایم زل زد. من هم لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم. خیلی آرام صورتش را پیش آورد و مرا بوسید. من هم مقاومتی نکردم. این نخستین بوسهٔ شیرین زندگیام بود. پیش از آن فقط بوسههای زورکی و ناخواسته را تجربه کرده بودم. درست در همان لحظه خالهٔ مریم که مذهبی هم بود از اتاق رد شد و ما را دید. سقف ترک برداشت و باران فحش بر سر ما بارید.«خاک تو سرتون کنن کثافتا! بیشرفا! دخترهٔ هرزهٔ بیپدر مادر٫ تقصیر اون مریمه که هر کی و از خیابون پیدا میکنه میاره تو خونه! خجالت بکشین! بیشرم بیحیا!…»
یکی دوتا چراغ روشن شد و بقیه بیدار شدند. «چی شده؟!» «چی شده؟!» گوشهایم دیگر نمیشنید. فقط زنگ میزد. مانند آتشِ منجمد شده بودم. اردوان هم مثل من خودش را زیر پتو مچاله کرده بود و میلرزید. چند دقیقه بعد چراغها دوباره خاموش شدند و سکوت ترسناک زیر پتو پیچید. مغزم از کار افتاده بود. بیشتر شوک بود تا چیز دیگر.« فردا چطور از زیر پتو بیرون بیایم؟» در آن لحظهها این پرسش تنها چیزی بود که اهمیت داشت. بالاخره صبح شد. هیچکدام نخوابیدیم. اردوان هم تا خود صبح غلط میزد. چند ساعت بود میخواستم بروم دستشویی و داشتم از درد مثانه میترکیدم. اما جرات نمیکردم از اتاق بروم بیرون. تمام امیدم به مریم بود و منتظر بودم بیدار بشود. سفره صبحانه را که پهن کردند خالهٔ مریم داد زد« اردوان بیا صبحانه بخور.» تازه آن موقع بیچاره از زیر پتو آمد بیرون . تا مرا دید گفت« جیشم داشت میریخت اما ترسیدم برم دستشویی!» گفتم« منم! اول تو برو!»
از آن روز تا فردا که رفتیم فرودگاه و تا رسیدن به تهران مریم یک کلام با من حرف نزد. با برادرش هم حرف نزد. تمام خوشی سفر روز آخر از دماغم درآمد. فقط برادر دیگر مریم مثل بقیه چپ چپ نگاهمان نکرد. فقط یکبار زیر لب گفت« حالا مگه چی شده؟!»که با چشمغره مریم ساکت شد. من خودم را زدم به دلدرد تا مجبور نشوم برای غذا خودن سر سفره با آنها چشم در چشم بشوم و تا روز بعد گرسنگی را ترجیح دادم. حتی با اردوان هم دیگر حرف نزدم یعنی نشد. در سکوت برگشتیم و جدا شدیم و تمام. عکسهایم را هم لابد پاره کردند. نمیدانم. حالا سالها از آن روزها گذشته و من یک دختر دمبخت دارم. او همه مانند همهٔ هم سن و سالهایش با پسرکی دوست شده. بارها به او گفتهام که تا پیش از سیسالگی به ازدواج فکر نکند. تنها زمانی به یافتن یار خانگی بیاندیشد که کم و بیش خودش، خواستههایش و راه زندگیاش را پیدا کرده باشد. اما عکس بوسههایش را همیشه نمایش میدهم تا تلنگری باشد به مادران سرزمینم. که یادشان بیاید بوسه زشت نیست، ترسناک نیست، پلید نیست. تا تصویر نخستین طعم شیرین عشق را برای فرزندانشان به تلخی و دروغ و شرم تبدیل نکنند. نخستین بوسه باید زیبا باشد. تلخی نخستین بوسه جبران شدنی نیست…
۳۱ شهریور ۲۵۸۰
۲۲ سپتامبر ۲۰۲۱
یک شیرجهٔ عاشقانه
سیزدهساله بودم که خاطرخواه مریم شدم.
یادم است ماه رمضان بود. مادرم همهٔ همسایهها را برای افطاری دعوت کرده بود. ما آن روزها در شهر «رشت» زندگی میکردیم. مادرم اهل گیلان بود و پدرم اهل آذربایجان. خانهٔ ما حیاط بزرگی داشت که دور تا دور آن تخت چیده بودیم و مثل بقیهٔ حیاطها میان هم حوض کوچکی بود که تابستانها مادر بیشتر کارهای پخت و پز را کنار همان حوض انجام میداد. آن روز خانه خیلی شلوغ بود. همهٔ اهل کوچهٔ ما و دو سه کوچه دور و بر، افزون بر برخی از قوم خویشها آمده بودند آنجا. دیگ بزرگ آش رشته روی اجاق تک شعله بود، مادرم کنار دیگ آش و زنها روی اجاق دیگری پیازداغ هم میزدند. خیلی به افطار نمانده بود. میوهها را که خنک شده بودند از حوض بیرونآورده و در سبدهای حصیری چیده بودند لب حوض. من برخاسته از چرت بعد از ظهر خمیازهکشان آمدم کنار در اتاق و رو به حیاط ایستادم به تماشا. اواخر شهریور بود و هوا دلپذیر. نفس عمیقی کشیدم و یکهو چشمم افتاد به مریم که چادر سپید به سر، کنار مادرش روی یکی از تختها نشسته بود و خندهکنان مرا نگاه میکرد. چنان دستپاچه شدم که نفهمیدم چطوری آمدم توی حیاط و برای جلب توجه مریم به احمقانهترین شکل ممکن با زیرشلواری شیرجه زدم توی حوض. شانس آوردم با کله نخوردم کف حوض، سپس برای خالی نبودن عریضه خودم را از تک و تا نینداختم و انگار که پیروز میدان کشتی شده باشم، دو دستم را که حسابی درد گرفته بودند مشت کردم و بردم بالای سرم و زورکی با صدای بلند خندیدم. فکر کردم حالاست که همه برایم کف بزنند اما هیچکس برایم کف نزد. در عوض همه خندیدند. دو سه تا از زنها چادرشان را انداخته بودند توی صورتشان و از شدت خنده تکان تکان میخورند. چند تای دیگر هم غش و ریسه رفته و روی تختها ولو شده بودند. مریم سرش را انداخته بود زیر و لبخند نرمی به لب داشت. لبخندش میان حس رضایت و خجالت سردرگم بود. شاید هم دلش برایم سوخته بود. نمیدونم. مامان که سرخ شده بود لبخندی زورکی زد و طوری که کسی نبیند به من چشمغره رفت. تازه فهمیدم چه گندی زده بودم. آب از سر تا پایم میچکید و زیرشلواری آبی راهراهم به پاهایم چسبیده بود. ناگهان با تمام وجود شرمنده شدم و خجالت کشیدم. قیافهام هیچ شبیه قهرمانان نبود. اما به روی خودم نیاوردم و لبخند زنان و آبچکان در حالی که به نشان تشکر برای همسایهها دست تکان میدادم رفتم درون خانه تا لباس عوض کنم. همهٔ محل میدانستند من مریم را میخواهم. در نتیجه همه فهمیده بودند به خاطر او شیرجه رفتهام توی حوض.
سفرهٔ افطار که توی حیاط پهن شد هیچکس مرا صدا نکرد. این نخستین بار بود که خوشحال بودم مرا صدا نکردهاند. دلم نمیخواست با آنها چشم در چشم بشوم. مردها هم آمده بودند و کنار زنهایشان دور سفره نشسته بودند. صدای چکاچک قاشقها و همهمه و بوی اشتهاآور آش، نان تازه، سبزی خوردن و چای عطری، خانه را پر کرده بود. هیچکدام از مردها وحتی بابا هم برای خوردن افطار صدایم نکردند. گمانم مادرم به بابا گفته بود. دلم را که از گشنگی ضعف میرفت مالیدم. ناگهان از پشت سرم صدای آهستهٔ مامان را شنیدم. برایم توی سینی افطاری آورده بود. با دیدن غذا گل و از گلم شکفت. چهارزانو نشستم روی قالی، شروع کردم به خوردن و همه چیز یادم رفت.
مامان آهسته خندید و سری تکان داد و رفت پیش مهمانها.
آی بچگی!
سالها بعد هنگامی که بیست و چهار پنج ساله بودم دوباره مریم را دیدم. سه چهار سال پس از آن ماجرا ما رفتیم تهران و دیگر او را ندیده بودم. گویا خانواده مریم هم دو سال پس از ما آمده بودند تهران. مادرش جایی مادرم را دیده بود و وقتی فهمیده بود درسم تمام شده و شغل و درآمد مناسبی دارم، خیز برداشته بود که مریم را بدهد به من. مامان هم بدش نمیآمد من سر و سامان بگیرم و دست از دختربازی و الواتی بردارم. خانوادهٔ مریم را هم خوب میشناخت و از آن بابت هم دلش گرم بود. خودم هم راضی بودم. مریم عشق اول زندگیام بود و شوق دیدار دوبارهاش حسابی هیجان زدهام کرده بود.
خلاصه روز دیدار رسید و من شیکترین کت و شلوار و کراواتم را پوشیدم، موهایم را آلاگارسون کردم، سر تا پایم را عطر زدم و رفتم سر قراری که مادر من و مادر مریم برایمان جور کرده بودند.
دور میدان پهلوی(ولیعصر) همدیگر را دیدیم. اول نشناختمش. خیلی عوض شده بود. قدش بلند شده و فقط کمی از من کوتاهتر بود. برعکس ظرافت نوجوانیاش هیکلی و درشت شده بود و آرایش غلیظی هم کرده بود. برخلاف تصورم دیدارمان نه هیجانانگیز بود نه عاشقانه. وقتی دیدمش انگار یک سطل آب سرد ریختند روی دلم. مریم خودش نبود. یعنی آن مریمی که من میشناختم و دوست داشتم نبود. به ویژه اینکه آرایش غلیظ و بوی سیگارهایی که آتش به آتش میکشید حالم را بد کرد. هر طوری بود یکی دو ساعت تحمل کردم و به بهانهای رستورانی که پس از دیدار به آنجا رفته بودیم را ترک کردم. برعکس او خیلی گرم بود و حسابی ابراز علاقه کرد و گفت امیدوار است هر چه زودتر دوباره هم را ببینیم و بقیه حرفهایمان را بزنیم. با این جمله غیر مستقیم بله را گفت. وقتی از او جدا شدم دلم خیلی گرفته بود. نمیدانم کجا خوانده یا شنیده بودم که تنزل یک عشق تلختر از باختن آن است. به رستوران دیگری رفتم و تنهایی پشت میزی نشستم.
سی مهر، بیست و دوم اکتبر ۲۰۲۳
فرار از دامِ مامانِ حامد
نامش حامد بود. من بیست ویکساله بودم او بیست ساله. هیچ نمیدانم از چه چیزش خوشم آمد! بچههای دانشگاه میگفتند« اَه اَه اه این کیه گلی! مث گوریله!» نه که زشت باشد. اتفاقن بامزه بود صورت پُری داشت. فکی کشیده، لبهای گوشتی، دندانهای خرگوشی، بینی سربالا با پوست سبزهٔ خوشرنگ خیلی صاف و چشمهای سیاه بادامی. قدش خیلی بلند نبود، بدنش کمی تپلی، اما هنوز به مرز چاقی نرسیده بود. مرا یاد سرخپوستهای آمریکایی میانداخت، گرچه سرخپوستهایی که من توی فیلمها دیده بودم خیلی از حامد قشنگتر بودند. یک روز که با دوستم بنفشه رفته بودیم ولگردی، جلوی درب اصلی «پارک ملت» تصمیم گرفتیم «اتو مرسی» بزنیم. اینجوری شد که سوار ماشین مامان حامد شدیم. توی پراید نوکمدادی کرهای که آن روزها تازه وارد ایران شده و هنوز ارج و قربی داشت، حامد و دوستش آرش نشسته بودند. من نشستم جلو پیش حامد که پشت فرمان بود و بنفشه نشست عقب پیش آرش. آرش یک پسر لاغر دراز سبزه با چشمهای طلایی و ابروهای پیوسته بود. به محض سوار شدن ما حامد و آرش خالیبندی و قیف آمدن را آغاز کردند. بنفشه که ده سال از من بزرگتر بود و در برخورد با پسرها خیلی کاربلدتر از من بود فوری از حامد پرسید« ماشین مال خودته؟» حامد بادی به غبغب انداخت و گفت« آره…» و هنوز خالی بعدی را نبسته بود که بنفشه گفت«کارت ماشین و بده ببینم!» حامد که بدجوری جا خورده بود گفت« البته این ماشین مامانه من خودم پاژرو دارم.» و کارت ماشین را از جیب پشت آینه بالای سرش برداشت و داد به بنفشه. آن روزها پاژرو جزو باکلاسترین ماشینهای زیر پای بچه پولدارها بود. بنفشه پرسید« خب پاژروت الان کجاست؟» حامد که کمی سرخ شده بود به آرش که چشمهایش داشت از کاسه میامد بیرون نگاهی انداخت و گفت« تو پارکینگ خونمون» «عه! خوب بریم خونتون این ماشین و بذاریم، پاژرو رو برداریم با اون بریم گردش.» حامد و آرش آچمز شدند اما کم نیاوردند. رفتیم بلوار کشاورز توی پارکینگ یک ساختمان بزرگ چند طبقه و سوار یک پاژرو شدیم اما یک چیزی را بهانه کردند و گفتند که امشب نمیتوانیم پاژرو را ببریم بیرون و فقط آمدیم که به شما ثابت کنیم راست گفتهایم. بعدها فهمیدم که پاژرو مال بابای آرش بوده. خلاصه داستان ما اینجوری آغاز شد. بنفشه که این دورهها را گذرانده بود و دنبال شوهر میگشت، در دیدارهای پسین با ما همراه نشد و من و حامد و آرش حسابی دوست شدیم. بعضی روزها سهتایی میرفتیم گردش و خیابان پهلوی ( ولیعصر) را پیاده گز میکردیم و به هر چیزی که میدیدیم بیخودی میخندیدیم. خندههای کودکانهٔ ناتمام که دلیلی جز شور جوانی نداشت. گاهی از دیدن کلاهی بر سر رهگذری و گاهی به شلواری که از کمر صاحبش آویزان بود، یا به یک دماغ گنده یا تابلوی یک دکان خواربار فروشی. از پشت عینک نوجوانی ما همه چیز خندهدار بود. تا اینکه یکروز آرش دیگر نیامد گردش. از حامد پرسیدم آرش کجاست؟ بارهای نخست بهانهای آورد و پس از چند بار پرسش یک روز پاسخ داد« تو من و دوست داری یا آرش و؟» غافلگیر شدم. گرچه پیدا بود که کشش من به حامد بیشتر و از نوعی دیگر بود اما هرگز هیچکدام به روشنی به آن اشاره نکرده بودیم. گفتم « هر دوتاتون اما…» تاعبارت «هر دو تا» از دهانم درآمد برق خشم را در چشمهای حامد دیدم و گونههایش سرخ شدند. ادامه دادم « اما تو رو بیشتر. یعنی یه جور دیگه. آرش و دوست دارم چون دوست صمیمی توست و خیلی هم بامزه و مهربونه.» حامد سرشار از حسادت گفت« خیلی هم بدجنسه.» سپس در واکنش به سکوت و شگفتی من ادامه داد « خب ولش کن حالا. بیا بریم یه چیزی نشونت بدم.» رفتیم به همان پارکینگ که روز نخست خودروی پاژرو را دیده بودیم. از لابلای دالانی تو در تو و تاریک رد شدیم و رسیدیم به یک اتاقک که گویا انباری بود. یک شمع و چند تا جعبه هم آنجا بود. حامد مرا بغل کرد و شروع کرد بوسیدن. من که کمی شوکه شده بودم و آمادگی نداشتم سیخ ایستاده بودم و صورتم که از بوسههای پیدرپی خیس شده بود هی عقب میکشیدم و با پشت دست پاک میکردم. حامد پس از چند لحظه متوجه اکراه من شد. گفت« بدت میاد من بوسِت کنم؟!» با خجالت گفتم «نه اما آخه اینجا خیلی بیخوده! کثیفه، تاریکه، احساس خوبی ندارم.» حامد خندید و گفت«عوضش هیجان انگیزه! تازه کجا بریم؟ خونه ما که مامانم دعوام میکنه، خونه شما هم نمیشه.» ومنتظر پاسخ من شد. آنروزها با اینکه من بیست ویکساله بودم، هنوز حال و هوای یک زن بالغ را نداشتم. شاید هم نسل ما اینگونه بود، چنان ذهن ما را با ترس واحساس گناه از رابطهٔ جنسی پر میکردند که در یک برخورد عاشقانه یا دست و پایمان را گم میکردیم، یا میترسیدیم و یا خجالت میکشیدیم. گمان میکردیم زن نجیب زنی است که از رابطهٔ جنسی لذت نبرد یا نیاز خود را سرکوب کند و نشان ندهد. با این وصف گاهی خودمان هم فراموش میکردیم که زن بودن چگونه است و چگونه باید باشد. خوب یادم هست که بوسیدن حامد هیچ برایم مهم نبود. دخترکی بودم که هِرهِر کِرکِر و شیطنت در کوچه و خیابان بیشتر برایم جذابیت داشت تا بوسه بازی در انباری. البته سوی دیگر آن هم فضای بد انباری بود که هر زن حساسی را آزرده و دلسرد میکرد. تحقیری که از پنهان شدن در آن اتاقک زشت به روحم وارد میشد، حس نداشتن آزادی و احترام برای چیزی ساده و طبیعی. اما وقتی متوجه شدم که بوسیدن من چه اندازه برای او مهم بود، برای اینکه دلش نشکند، خودم به آرامی لپش را بوسیدم و لبخند مهرآمیزی تحویلش دادم. حامد هم سرخوش شد و چند بار دیگر مرا بوسید و از انباری رفتیم بیرون. من یواشکی توی تاریکی دوباره گونهها و دور لبهایم که خیس شده بود را با گوشه روسریام پاک کردم. پس از آن روز ما دو بار دیگر به همان انباری رفتیم و همان رخدادها تکرار شدند. اما بار بعد که آمدیم برویم توی پارکینگ، نگهبان جلوی ما را گرفت و گفت اجازه ندارید وارد پارکینگ بشوید. گویا همسایهها گزارش داده بودند و خلاصه خیلی خجالت کشیدیم. روزها گذشتند و دوستی من و حامد عمیقتر و احساس وابستگی ما بیشتر شد. تا اینکه روز تولد حامد با چند تا از دوستانمان رفتیم رستوران. در جمع دوستان حامد پسری بود به نام «رضا عرب» که چند سال از ما بزرگتر بود و با حامد یک جا کار میکردند. رضا عرب پسر زشتی بود. آبله رو با بینی بزرگ و موهایی کمپشت که خیلی کوتاه کرده بود. یکی دو ماه بعد زادروز من بود و جشن تولدم را در خانه یکی از دوستانم گرفتیم. آنروز حامد خواهرش شیدا را هم آورد تا با من آشنا کند و یک حلقهٔ طلای ساده هم به عنوان کادو برایم خریده بود. گرفتن آن حلقهٔ ساده به من احساس یک شاهزادهخانم را داد و نخستین برخوردم با تنها خواهر حامد نشان از جدی شدن حضور من در قلب او بود. انقدر خوشحال بودیم که سراسر شب رقصیدیم. آرش هم آمده بود و برایمان مدل مارمولکی رقصید. رقصی که باعث شد صدای خندههایمان تا سر کوچه برود. یک شب حامد زنگ زد و گفت رضا عرب که گویا دلش برای من رفته بوده، به مادر حامد زنگ زده وپته ما را ریخته روی آب، تا رابطه ما را خراب کند و خودش بیاید سراغ من. گویا دروغهای زشتی هم پشت سر من گفته بود و من را پیش چشم مادر حامد یک دختر ناجور جلوه داده بود. مادر حامد هم یک فصل جیغ و داد راه انداخته و چکی به گوش پسرش نواخته و دیدار دوباره ما را ممنوع کرده بود. حامد این چیزها را با ناراحتی برایم تعریف کرد و نقشه کتک زدن رضا عرب را کشید و گفت که زان پس باید حواسمان باشد که مادرش نفهمد. من آنشب پاسخ درستی ندادم. حامد را دوست داشتم اما فکر رابطهٔ یواشکی و اینکه مادرش مرا دختر هرزهای تصور کند برایم پذیرفتنی نبود. روز بعد حامد زنگ زد و گفت مادرش خانه نیست و بروم خانهٔشان. من پیشتر دو بار وقتی مادرش سوری خانم سر کار بود، رفته بودم خانهشان اما هربار بیشتر از نیم ساعت نمانده بودم. آن روز با وجود داستانهای پیشآمده هیچ میلی به رفتن نداشتم اما باید حرفهایم را به حامد میزدم و تکلیفم و باهاش را روشن میکردم. با دلی سرشار از تلخی و سردی و دلهره، مانتو شلوارم را پوشیدم و رفتم. حامد گفته بود مادرش آنشب نمیآید خانه. از راه که رسیدم گفت «امروز خونه دربست مال خودمونه. کلی برنامه دارم. خب چی بخوریم؟» نشسته بودم روی مبل کنار در ورودی و سرم پایین بود. گفتم « هیچی من امروز حوصله ندارم حامد، اومدم حرفام بزنم و برم.» حامد تلخ شد« حالا یه روزم که از دست مامانم راحتم تو شر شدی؟ ول کن بابا همین امروز و داریما!»« من نمیفهمم چطور تو انقدر بیخیالی! اره خب پشت سر تو که نگفتن دخترهٔ هرزه!»حامد همچون اسپند از جا پرید « نگفته؟! تو میدونی نگفته؟! مادر من روزی ده بار به من میگه پسرهٔ هرزه! به عالم و آدم میگه! مخش خرابه! فکر میکنه همه مث خودش باید تک و تنها بپوسن. صب برن سر کار، عصر بیان خونه شام بپزن. مادر من اینجوریه. چه کنم؟ مادرمه بدون بابا بزرگم کرده، چی بش بگم؟ بگم دیوونهای، عقبافتادهای؟»« نه! فقط بهش بگو من هرزه نیستم! یک دختر خوبِ خوبِ خوبم که پسرش و دوست داره! همین.»« فکر کردی نگفتم؟ والا گفتم! فکر میکنی اون اصلن به من گوش میده؟ اصلن من و آدم میدونه؟ بدترین فحشا رو به خودم میده. فکر کردی خوشحالم تو رو بردم تو انباری؟ زنگ زدن اونم بهش گفتن. میدونه ما سه بار رفتیم تو انباری. گفت دختره اگه آدم بود با تو نمیاومد تو انباری. خیالش ما چه کارا کردیم حالا،تو اون آشغال دونی…»با شنیدن واژهٔ انباری دنیا روی سرم خراب شد. چقدر از آن انباری لعنتی بیزار بودم. حالا همان دلیلی شده بود برای بیآبرو شدن و سرکوفت شنیدنم. کلافه پرسیدم
« حالا میخوای چکار کنی؟»
« نمیدونم مخم گوزیده! گفتم تو بیای اینجا یه کم حالم بهتر شه، تو هم که ریدی تو کاسه کوزه.»
دلخور نگاهش کردم و چیزی نگفتم. حس میکردم برایش مهم نبود چه توهینی به من شده. که چقدر آزرده و رنجیده بودم و او انگار فقط به خوش کردن همان روزش فکر میکرد. دمی نگذشت که آمد کنارم نشست و همان چیزی که در ذهن من بود تکرار کرد« حالا بعد مدتها یه روز مث آدم و بدون مزاحم تو خونهایم. خرابش نکن دیگه. بیا. بیا بریم تو اتاق من.» رفتیم توی اتاق و نشستیم روی تخت حامد. دستش را گذاشت پشتم و صورت و گردنم را از کنار بوسید. عصبی شده بودم. دستش را پس زدم و داد زدم «نکنه تو هم مث مامانت فکر کردی من یه دختر هرزهام؟! اصلن عین خیالت نیست به من توهین شده. چقدر خری تو!»
حامد دوباره از جا پرید و در حالی که سرخ شده بود دستهایش را تکان تکان داد و داد زد
« چرت نگو دیوونه! حرف الکی میزنه. یکی دیگه گوه زیادی خورده مادر احمق منم باور کرده. به من چه؟ اصلن گور بابای مامان من! خوبه؟ چیکار کنم الان؟»
« چمچاره. عنتر.» و بغضم ترکید.
حامد دوباره کنارم نشست و اینبار بغلم کرد و سرم را گذاشت روی شانهاش. آه عمیقی که هیچ به قیافهاش نمیآمد کشید و اشکهایم را دانه دانه پاک کرد. پس از چند دقیقه نوازش موها و صورتم کم کم مرا خواباند روی تخت. من که از خستگی و فشار عصبی بدنم سست و کرخت شده بود مقاومت نکردم. پنج دقیقه سرم را روی سینهاش گذاشتم و هیچکدام حرکتی نکردیم. پس از پنج دقیقه او دوباره و آرام آرام چشمها، گونهها و لبهای مرا بوسید. هنوز گریهام بند نیامده بود. اشکهایم ناخودآگاه لای بوسهها جاری میشدند و لبهای هر دوی ما را خیس میکردند. حامد هم بغضش گرفت، آرام زمزمه کرد« تو رو خدا گریه نکن. جون مادرت. تو رو خدا. بگذار یک ساعت آرامش داشته باشیم.»
دیگر مقاومت نکردم. آرامش. راست میگفت. آرامش تنها چیزی بود که از هم میخواستیم و همیشه از ما دریغ شده بود.
نفهمیدم چقدر گذشت اما تا به خودم آمدم حامد بلوز و شلوارم را بیرون آورده بود. ناگهان تلفن زنگ زد و حامد غرغر کنان رفت به اتاق نشیمن و گوشی را برداشت. پس از دو سه جمله سراسیمه برگشت به اتاق خواب و با چشمهای ترسیده گفت
«بدبخت شدیم! مامانم از خونه خالهام راه افتاده الانه که برسه.» « کی بود؟!» «پسرخالهام دیگه.»
« چرا زودتر زنگ نزده؟!» «خالهٔ جاکشم نذاشته!» جملهاش را تمام نکرده بود که با شنیدن صدای ماشین دوید پشت پنجره و در حالی که بالا پایین میپرید داد زد « اومد اومد! مامانمه! گلی فرار کن!»
پیدا بود که مامان حامد برایمان تله گذاشته بود.
خودم هم نفهمیدم چطور بلوز و شلوار و مانتو و روسری و کیف و کفشهای کتانیام را برداشتم و برهنه دویدم به سوی راه پله و در پاگرد طبقه بالا پنهان شدم. خوشبختانه لباسهای زیرم هنوز تنم بود. همسایه بالایی خانه بود و سایهاش را ازپشت شیشه دیدم. با تمام وجود آرزو کردم تا پیش از پوشیدن لباسهایم کسی از خانهٔ همسایه بیرون نیاید. بدبختی نمیتوانستم سرپا بایستم و لباس بپوشم چون آنها هم سایهٔ مرا میدیدند. همانطور درازکش روی شیب پلهها تند تند لباسهایم را پوشیدم. ناگهان صدای گامهای محکم مادر حامد در پلهها پیچید. انگار پاهایش که آنها را با عصبانیت روی پلهها میکوبید روی قلب من فرود میآمدند. داشتم از ترس سکته میکردم و لحظهای گمان کردم دستم را خوانده و کارم تمام است. خودم را برای التماس و فرار از زیر دست و پایش آمده میکردم که یکدفعه در پایین باز شد، مامان حامد رفت تو، در را شَتَرَق کوبید به هم و صدای داد و فریادش سر حامد بیچاره بلند شد. صدای قسم و آیه حامد و گوم گوم پاهایش در حال فرار از دمپایی مادر در ساختمان پیچید. من دیگر درنگ نکردم. کیفکولیام را برداشتم و نوکپا نوکپا اما تند و تیز از خانه زدم بیرون و تا سر کوچه یکنفس دویدم. خوشبختانه کسی در کوچه نبود. چشمم افتاد به دستم و روسری آبیام که لای انگشتان قفلشدهام مانده بود. تازه فهمیدم یادم رفته روسری سر کنم. دکمههای مانتویم هم باز بود. یک گوشه ایستادم و خودم را مرتب کردم و سرانجام نفس راحتی کشیدم. آینهام را از کیفم بیرون آوردم تا موهایم را مرتب کنم که چشمم به صورتم افتاد. از دیدن خودم جا خوردم. صورتم به خاطر گریه ورمکرده بود. چشمهایم سرخ و پف کرده و ریمل واریخته دور چشمهایم را سیاه و زشت کرده بود. دور دهانم هم به خاطر پخش شدن رژ لب سرخ بود. با تف و دستمال کاغذی تا جایی که میشد صورتم را تمیز کردم. بدبختی پول هم نداشتم که تاکسی دربست بگیرم و ناگزیر بودم با اتوبوس بروم خانه. آنشب آخرین دیدار من وحامد بود.
چند سال بعد یک روز نامش را در فیس بوک جستجو کردم و پیدایش کردم. هنگام آشناییمان حامد تازه دانشجوی رشتهٔ کامپیوتر شده و رویایش ادامهٔ تحصیل در آمریکا آنهم در شرکت مایکروسافت بود. او که حالا موهایش جوگندمی شده و چین و چروکهای عمیق بجای پوست صاف و درخشان جوانیاش نشسته بود، سرانجام به آرزویش رسیده و رفته بود آمریکا، اما نه برای تحصیل و کار در مایکروسافت. در شهری پرت و دورافتاده مکانیکی باز کرده بود. گفت مادرش هنوز ایران است و تک و تنها با حقوق بازنشستگی در همان خانه زندگی میکند. گفت که همه حتی تنها دخترش شیدا از دست آزار و مذهبیبازیاش فرار کردهاند و کمتر کسی برای احوال پرسی سراغش را میگیرد. وقتی این را گفت ناخودآگاه یاد جملهای افتادم که تا چند سال پس از آن شب کذایی هنوز در گوشم زنگ میزد.«فرار کن گلی! فرار کن!»
پانزدهم اکتبر ۲۰۲۳
بیست و سوم مهر
سرمایهٔ مولود
دومین عشق زندگی من مولود بود. آن روزها خودم هم نمیدانستم عشق چیست اما رابطه من و مولود همان قصهٔ کلیشهای و تکراریِ، یعنی عشقبازی یواشکیِ دختر و پسر نوجوان همسایه بود، با کمی خریت اضافه. خریت البته بیشتر از سوی من بود تا مولود. مولود هم همچون بقیه دخترهای نسل ما با همهٔ شیطنتهایش معصوم و عاشقپیشه بود.
در سالهای پایانی دهه چهل آن روزها که هنوز جامعه بسیار سنتی بود، به همراه خانوادهام آمدیم تهران. خانه ما در محلهای در وسط شهر بود که هم به محل کار بابا نزدیک باشد هم به مدرسه من دبیرستان هدف. یادم است همان روز اسبابکشی مولود را دیدم و لبخندی که از لبهای نازک صورتیاش محو نمیشد به من فهماند که کارم آسان است. من هم پس از هر دور که اسباب میبردم و برمیگشتم یک دقیقه برایش چشم و ابرو میآمدم. مولود از خنده ریسه میرفت، چادر سپید گلدارش را هی میانداخت پیش صورتش و دوباره پس میزد و دالی بازی میکرد. بعد با صدای بابا من همچون پهلوانها ژست میگرفتم و یک تکه اساس دیگر را میبردم بالای سرم و در حالی که خودم را بسیار پر زور و با شکوه تصور میکردم پیش مولود رژه میرفتم.
یک روز که از مدرسه میآمدم مولود را توی کوچه دیدم. مولود به من اشاره کرد و سپس چون بچه آهو پیچید توی کوچه پشتی و من هم دنبالش رفتم. کوچه پشتی بنبست بود و خالی. وقتی رسیدم هر دو یک لحظه هم را نگاه کردیم و پِقی زدیم زیر خنده. مولود در حالی که سرخ شده بود و چشمانش دودوزنان اطراف را میپایید گفت« شب ساعت هشت ونیم بیا حیاط پشتی ما. در انباری بازه.» سپس مثل فشنگ گونه مرا بوسید و بدو رفت. بوسهاش آنقدر با عجله و کوچولو بود که تقریبن لبهایش را حس نکردم، اما برای انداختن کک در تنبان من از کافی هم کافیتر بود. تا ساعت هشت ونیم شب نفهمیدم چطور گذشت. کون نشستم نداشتم و خون در دلم قلقل میجوشید. هی میرفتم درب یخچالی که تازه خریده بودیم و مهمترین و باشکوهترین دارایی مامان بود، باز میکردم و چیزی برمیداشتم و برمیگشتم توی اتاق. هیچوقت اینهمه بیقرار نبودم. بار اول بود که میخواستم با دختری خلوت کنم و دلشورهٔ اینکه خودم را خوب نشان بدهم ولم نمیکرد. از بچههای مدرسه چیزهایی شنیده بودم اما شنیدن کی بُوَد مانند دیدن! وانگهی آنها هم اغلب ناشی بودند و حرف هرکدام با دیگری تفاوت داشت و معلوم بود با خالی بندی شنیدههایشان را بجای دیدهها تعریف میکردند. یک پسر سال آخری بود که خیلی قیف استادکار بودن میآمد و ادعا میکرد با چند تا زن بوده. حرفهاش یادم بود و اینکه یکبار گفت« آدم پای کار که باشه خود به خود میفهمه باس چیکار کنه.» از یادآوری این جمله دلم کمی گرم شد. بشقاب نهارم که دست نخورده مانده بود و مامان با درپوش گذاشته بود سر طاقچه، برداشتم و تا ته خوردم. یکهو یاد نکتهای یادم افتادم که پیشتر به آن فکر نکرده بودم. چطوری میخواستم بروم حیاط پشتی خانهٔ آنها؟! با این فکر همچون قرقی از جا جستم و رفتم پشتبام تا اوضاع را بررسی کنم. خانهٔ ما دو طبقه بود و خانهٔ مولود اینها که درست پشت خانهٔ ما قرار داشت یک طبقه. خوب چشم انداختم تا جای انباری را پیدا کنم. انباری را دیدم. خوشبختانه جز یک صندلی کهنه و یک الک بنایی چیز دیگری سر راه نبود. پاییز بود و هوا پیش از ساعت هشت تاریک میشد. خوشبختانه هوا هنوز سرد نبود. فکر کردم بهترین راه پریدن از خرپشته خودمان روی پشت بام آنها است. توی حیاطشان یک نردبان بود که به دیوار پشتی خانهشان تکیه داده شده بود. غلط نکنم کار مولود بود. گذاشته بود آنجا تا مجبور نباشم از پشتبام بپرم توی حیاط. خوشحال شدم و قند توی دلم آب شد. دستهایم را به هم مالیدم و یکبار آزمایشی از خرپشته پریدم روی بام آنها. بلند بود اما خیلی سخت نبود. خیلی از خودم خوشم آمد. همینطور در حال ذوق کردن فکر کردم حالا چطور برگردم خانهٔ خودمان؟ یک دستی زدم توی سرم. تنها راه در پشتی خانهٔ مولود بود. اما توی روز روشن؟! با ترس و لرز از نردبان پایین رفتم و خودم را رساندم به در و از کوچه بنبست سر درآوردم. آن سالها مردم در حیاط جلویی خانهها مینشستند و حیاط پشتی بیشتر جایی برای انبار کردن بود. مولود زبل خوب جایی را نشان کرده بود.
و خلاصه اینجوری عشقبازیهای شبانهٔ من و مولود آغاز شد. مولود بیشتر شبها به بهانه اینکه صبح زود باید به مدرسه برود میرفت توی جا، یک متکای چاق و چله زیر پتو میچپاند و یواشکی میآمد حیاط پشتی. خواهر برادرهایش همه رفته بودند خانهٔ بخت و برای همین کسی متوجه نبودنش نمیشد. قرار گذاشته بودیم هر وقت مولود آمد فانوس کهنهای را روشن کند و سر تیرک انباری بیاویزد تا من بفهمم آنجاست و خودم را به او برسانم. من هم همیشه بهانهای پیدا میکردم. پسربچهها خیلی آسانتر از دختربچهها میتوانستند از خانه بزنند بیرون.
شب اول پس اینکه چند دقیقه بیخودی خندیدیم و از هم خجالت کشیدیم سرانجام مولود را بوسیدم. بوسههایمان مثل جوانهای حالا آرتیستی نبود. البته ادایش را درمیآوردیم اما چون از نزدیک ماچ آرتیستی ندیده بودیم درست بلد نبودیم و الکی لبهایمان را به هم فشار میدادیم که بیشتر درد داشت تا لذت. از این رو به همان بوس بلبلی قناعت کردیم. بارهای نخست کارمان دست زدن از روی شلوار بود و کم کم همانطور از روی شلوار خودمان را به هم میمالیدیم، چون مولود خیلی میترسید و گمان میکرد اگر بدون لباس کاری کنیم سرمایهاش پاره و آبستن میشود. من هم که چیزی سرم نمیشد حرف او را باور داشتم.
کم کم هوا سرد شد. زمستان آمد و برف روی پشتبام نشست. مولود که طاقت سرما نداشت گفت تا آمدن بهار و عید نوروز کار را تعطیل کنیم اما من که تازه پشت لبم سبز شده و شاشم حسابی کف کرده بود دستبردار نبودم. یک شب که برف حسابی آمده و همهجا یخ بسته بود رفتم سر خرپشته که بپرم روی بام مولود اینها که ناگهان لیز خوردم و نزدیک بود با مخ بروم پایین. اما شانس آوردم و دستم را گرفتم به لب خرپشته و آرام پریدم پایین. آنشب حسابی ترسیدم اما باز از رو نرفتم و به خریت ادامه دادم. یکی از شبها وسط کار مولود ناگهان خودش را عقب کشید و زد به شیون و گریه و اشکریزان گفت که بدبخت شدیم و سرمایهاش پاره شده و خونی که وسط دامنش را سرخ کرده بود نشانم داد. مولود خیال میکرد آبستن شده و هقهقکنان از من خواست تا شکمش بالا نیامده و آبرویش نرفته بروم خواستگاریاش و عروسی کنیم.
من که حسابی دست و پایم را گم کرده بودم گفتم نترسد و یک راهی پیدا و درستش میکنیم. مولود با شنیدن این حرف آرام شد، گونهها و بینیهاش را با آستینش پاک کرد و رفت توی خانه. آنشب تا صبح خوابم نبرد. مولود را دوست داشتم اما کدام پسر بچهٔ شانزده سالهای زن گرفته بود که من بگیرم؟ خودم را تصور کردم که میروم پیش مامان و میگویم که میخواهم مولود را بگیرم. مامان هم زارپ یک چک توی گوشم میخواباند و به بابا میگوید. بابا هم با ترکهٔ آلبالوی خیسخورده سیر کتکم میکند و یک هفته از شدت کوندرد نمیتوانم بنشینم و به پشت بخوابم! نه این کار به جایی نمیرسید. پس چکار باید میکردم؟ چه راه دیگری بود؟ چهرهٔ معصوم مولود و اشکهایش که گلوله گلوله بر پهنای گونههایش روان بودند از پیش چشمم دور نمیشد. با این خیالات شب را صبح کردم و کلهٔ سحر با چشمهای پفکرده و موهای ژولیده کت و شلوار مدرسهام را پوشیدم و رفتم بیرون اما مدرسه نرفتم. در عوض رفتم چاپخانهٔ جایی که برخی روزها پس از مدرسه دو ساعتی آنجا کار میکردم تا پول جیبیام را دربیاورم. مدیر چاپخانه از دوستان پدرم بود و مرد خیلی روشن و مهربانی بود که چند بار مرا برده بود کافه و با او احساس نزدیکی میکردم. تا آن وقت صبح مرا با سر وضع به هم ریخته دید شصتش خبردار شد که گندی زدهام و حالم خراب است. با مهربانی مرا برد توی دفتر. در حالی که بغض کرده بودم خودم را نگهداشتم تا گریه نکنم و آبرویم نرود. سپس قسمش دادم که ماجرا را به بابایم نگوید. خلاصه برایش تعریف کردم که چی شده بود. در واکنش او فقط خندید و چند پرسش ساده کرد و من با ناباوری پاسخ دادم. وقتی گفتم مولود از روی شلوار باردار شده بیشتر خندید طوری که اشک از چشمش راه افتاد. من نفهمیدم چی تا این اندازه خندهدار بود او هم توضیح نداد فقط گفت« گمونم این خانم کوچولو خیلی دوستت داره!» سپس خیلی خونسرد گفت« فقط یک راه دارید. بهش بگو باید بچه را بندازه. اونم مشکلی نیست من یک دکتر خوب سراغ دارم خرجش تمیزکاری بعدش هم با من، انگار نه انگار طوری شده. سرمایهاش هم سر جاش میمونه. نگران هیچ چیز نباش.» آنقدر خوشحال شدم که خودم را انداختم توی بغل مدیر. او هم سرم را بوسید و رفت. از آنجا صاف رفتم دم مدرسه مولود. هنوز چند ساعتی به تعطیلی مدرسهشان مانده بود. رفتم ساندویچی و با دل خوش دلی از عزا درآوردم. بعد رفتم به قهوهخانهای در نزدیکی مدرسه و چند چایی خوردم تا ظهر شد. چند دقیقه پیش از تعطیلی دبیرستان دخترانه سر کوچه کشیک ایستادم تا مولود بیاید. سرانجام مولود آمد. با دیدن من حسابی جا خورد. آخر من هیچوقت آنجا نرفته بودم. خلاصه در فرصت مناسبی مولود را گیر آوردم و خبر خوش را به او دادم اما بر خلاف تصورم مولود نه تنها خوشحال نشد که با کلاسورش زد توی سینهام و گفت« برو گمشو عوضی.» هاج و واج مانده بودم. هر چه فکر کردم نمیتوانستم بفهمم که چرا مولود ناراحت شد.
گیج وسرخورده رفتم خانهٔ خودمان واز آن شب هر چه سر خرپشته کشیک دادم مولود دیگر فانوس را روشن نکرد.
چند روز بعد مدیر چاپخانه را دوباره دیدم و حالم را پرسید و من هم ماجرا را گفتم. باز خندید. اینبار بلند بلند. و گفت« میدونستم.» پرسیدم چه چیزی را میدانسته؟ گفت« اینکه اون خون که دیدی خون عادت ماهانه بوده نه بچهدار شدن از روی شلوار! اخه ببو گلابی، از روی شلوار که بچه درست نمیشه!» و همچنان خندید و خندید. من که از آنهمه هالو پشندی بودن خودم شرمنده بودم پرسیدم « عادت ماهانه چه کوفتیه؟!» او دستی به سرم کشید و مرا برد توی دفتر و سیر تا پیاز کارهای زن و شوهری را برایم توضیح داد. من هم که لحظه به لحظه هم بر شگفتی و هم بر دانشم افزوده میشد میخکوب نشستم و سخنانش را همچون ضبط صوت از بر کردم تا بتوانم برای همکلاسیهایم در مدرسه منبر بروم.
یک ماه از قهر من و مولود گذشت. مولود به خیال خودش با من قهر بود اما خبرنداشت که حالا من با او قهر بودم. به خاطر اینکه مرا خر فرض کرده و دروغ گفته بود. یک روز که مولود را نزدیک سبزی فروشی دیدم او لبخند زد و من چشم و ابرویم را کج کردم. مولود حسابی لجش گرفت و دوان دوان آمد تا رسید به من. آستین کتم را کشید و گفت « چته؟ خودت و چُس کردی؟» گفتم« خیال کردی خرم؟ خیالت نفهمیدم خون عادت بود؟ الکی من و ترسوندی؟» مولود حسابی جا خود. برق از چشمش پرید و دست و پایش شل شد و همانجا ایستاد. من هم به راهم ادامه دادم. چند قدم که رفتم آهسته برگشتم بببینم مولود رفته یا نه. دیدم چادرش را با دست گرفته بود جلوی صورتش. انگار گریه میکرد. دلم سوخت. یاد حرف آقای مدیر افتادم که گفته بود «گمونم خانم کوچولو خیلی دوستت داره.»
چند روز بعد وقت برگشتن از مدرسه دوباره مولود را توی کوچه دیدم. در حالی که سرش را انداخته بود زیر تند تند به من نزدیک شد و یک چیزی گذاشت توی جیبم و رفت. دست کردم در جیبم و دیدم یک نامه بود. نوشته بود میخواهند شوهرش بدهند. نوشته بود دوستم دارد و هر شب پیش از خواب به من فکر میکند. نوشته بود کلی نذر و نیاز کرده تا من دیپلم بگیرم شوهرش ندهند. و در پایان التماس کرده بود تا کار از کار نگذشته مادرم را بفرستم خواستگاری. دلم ریخت. گرچه دیگر چندان حرف مولود را باور نداشتم اما دلشوره گرفتم. اگر راست بود چه؟ چیزی در دلم میگفت که راست است. که مولود آن نامه را با قلبش نوشته بود. سر نهار حرف را یک جوری کشاندم به زن گرفتن داییام و شوخی شوخی گفتم« میگم کی وقت زن گرفتن من میشه؟» هنوز جملهام تمام نشده بود که بابا زد پس کلهام و لقمه از دهانم پرت شد بیرون. مامان چشم غره رفت و بجای بابا گفت« این گُه خوردنا به تو نیومده.»
و تمام شد.
ماه بعد کوچه را چراغانی کردند. خنچهکشها آمدند و خنچههای جهاز مولود را بردند. مراسم نامزدی و بنداندازان توی خانهٔ مولود برگزار شد. مامان و خواهرم هم رفتند. من هم سر خرپشته ایستادم به تماشا. بهار بود. یاد حرف مولود افتادم که گفته بود دیدارهایمان را تا بهار عقب بیاندازیم. لبخند تلخی زدم و اشکهایم را پاک کردم.
بیست و سوم آبان، چهاردهم نوامبر ۲۰۲۳
رستاخیز کشمشها
یک روز داغ تابستان بود. نزدیک نیمروز. آنهم تابستان اهواز!
بابا طبق معمول هر سال بساط عرقگیری و شراب انداختن راه انداخته بود. مامان خانه نبود، برای برگزاری امتحان تجدیدیها رفته بود مدرسه. من زیر کولر گازی و آبی که همزمان روشن میکردیم، روی قالی قرمز تبریز، پهلو به پهلو میشدم و ماشین کوچکم را روی گلهای قالی راه میبردم. هفت هشت ساله بودم و حوصلهام همچون همهٔ روزهای داغ تابستان خیلی سررفته بود. تنها کسانی که جنوب زندگی کرده باشند میفهمند که بچگی و حوصلهسررفتن در یک روز تابستانیِ اهواز یعنی چه. در شهر ما تا پیش از غروب آفتاب کار و بازی کردن در فضای باز کم و بیش نشدنی بود. تازه پس از غروب کار و کاسبی دکانداران آغاز میشد و مردم برای خرید و گردش و بازی میزدند بیرون. هر نیم ساعت یکبار سرگشته و کلافه میرفتم پشت پنجره و به کوچهٔ خالی نگاه میکردم. پرنده پر نمیزد. هیچ جنبندهای بیرون نبود و نور زرد و تند خورشید از کف آسفالت کوچه که انگار در حال آب شدن بود بازتابیده میشد و داغی هوا را به رخ میکشید. شروع کردم دور خودم چرخیدن و چرخیدن که تلفن زنگ زد. نمیدانم کی بود. بابا گوشی را برداشت و گپ زدند. من گوش نکردم. گمانم از شرکت نفت بود. آخر بابا کارمند شرکت نفت بود. ما در محلهٔ کورش، در خانههای ویلایی شرکت نفت زندگی میکردیم. آشپزخانه پر از سبد و انگور قرمز و دیگ و دیگچه بود و صدای تق و توق میامد. بابا میخواست تا مامان نیامده آشپزخانه را کمی جمع و جور کند تا به قول مامان دست کم جا برای راه رفتن باشد. مامان از بساط میگساری و عرقگیری بابا بدش میامد. هم برای ریخت و پاش و بیشتر برای ترسی که از لو رفتن داشت. هربار بابا بساطش را ولو میکرد مامان تنش میلرزید. بابا هم که به کم قانع نبود، برای کل فامیل و آشنا هم درست میکرد و میفرستاد.
آن روزها عرق گرفتن و شراب انداختن خایه میخواست. اگر کسی لو میرفت هم شلاق داشت، هم جریمه، هم زندان. مامان هم از همین میترسید اما حریف بابا نمیشد.
در خانواده ما دو چیز ارثی بود. یکی کار کردن در شرکت نفت و دیگری میگساری!
بابای بابا رییس باشگاه نفت آبادان بود. از همان دانشجوها که شاه فرستاد انگلیس درس بخوانند. او هم از آن عرقخورهای هفتخط بود. بابا هم لنگه بابایش به عرقخوری معروف شد. من هم شدم لنگهٔ بابا. هم عرقخور و هم کارمند یک شرکت نفتی! البته نه در ایران.
بابا تخصص در انداختن عرق و شراب خانگی را هم از بابایش آموخته بود.
انگار تولید مثل در خانواده ما خیلی دقیق انجام میشد!
بابا میگفت خمینی که آمد اوضاع اهواز و آبادان خیلی خرابتر از تهران بود. چه از لحاظ بگیربگیر چه از لحاظ بُکشبُکش. بابا بزرگ شانس آورد و مُرد و آن روزها را ندید. بابا از ناچاری توبهنامه نوشته بود تا پاکسازی نشود. ریش گذاشته بوده و هنگام نماز همراه بقیه دولا راست میشده تا کسی نفهمد نماز بلد نیست.
بگذریم. آن روز پس از کلی چرخ زدن دور خودم دوباره ولو شدم روی قالی و قِل خوردم و با گلهای قالی رویا پردازی کردم. سپس رفتم اسب کوچکِ سرخِ پلاستیکیام را آوردم و همچنان که با دهان صدای پیتکو پیتکو درمیاوردم لیز خوردم روی فرش و آنگاه بابا را همچون ستون پیش پایم دیدم. بابا گفت« آی بچه! یه دقه پوشو بیا» چون فشنگ از جا پریدم و شلنگتختهاندازان دنبال بابا دویدم. بابا رفت توی آشپزخانه. دیگ عرق را نشانم داد و گفت« همیجا بیشین حواست به ای دیگو باشه. دست به هیچی نزنیها! من یه سر میرم شرکت میام، یِی ساعت دیگه خونم. فهمیدی؟ تکون نخوریها! همیجا صاف میشینی تا مو بیام.»
من سر تکان دادم. بابا رفت.
کمی اسبم را روی پیشخوان آشپزخانه و دیگچهها پراندم و باز حوصلهام سررفت. نشستم و چشم دوختم به چکچک قطرههایی که از لوله میچکیدند. چند دقیقه که گذشت خسته شدم. هر چکه که میچکید انگار میخی شده بود که در مخم فرو میرفت. حرکت کند چکهها شده بود مامور عذاب و یک لحظه ولم نمیکرد. انگار یکی هی توی گوشم میگفت« چرا این لعنتی تموم نمیشه؟» ناگهان فکری به کلهام زد. فکر کردم اگر شعله زیر دیگ را زیاد کنم قطرهها تندتر میآیند و دردسر زودتر تمام میشود و میتوانم از آشپزخانه که گرمترین جای خانه بود بروم بیرون . یاد روزی افتادم که مامانبزرگ بیمارستان بود، یک سرمی به دستش زده بودند که همینطوری کند میآمد ولجم را درآورده بود. یکهو پرستار آمد شیر سرمش را زیاد کرد و مامانبزرگ توانست مرا روی تخت کنار خودش بنشاند و بغل کند.
خیلی از این فکر خودم خوشم آمد.
مثل فرفره پریدم و شعله زیر دیگ را زیاد کردم. حرکت قطرهها کمکم تند شد و من خوشحال و خندان از آسان کردن کار بابا، منتظر بودم که بیاید تا شیرینکاریام را نشانش بدهم. فکر کردم چرا بابا خودش عقلش نرسید این کار را بکند؟ و یاد حرف مامان افتادم که همیشه به خاله میگفت
«مرد جماعت عقل درست حسابی ندارن! جون به جونشون کنی خنگن. تو که شاخ غول و شکوندی با اون «رابل»! خدا نجاتت بده!» رابل لقب شوهر خالهام بود که میان فامیل به خنگی و خرابکاری معروف بود. هر جا پایش را میگذاشت یک گندی به بار میامد و بدتر از همه اینکه رابل و بابا دُمشان به هم بند بود و کم وبیش همه جا با هم میرفتند.
گمانم این لقب شکل دیگر واژه رِبِل به معنای شورشی بود که به خاطر شعارهای سیاسی آبدوغی که رابل پیش از انقلاب میداده رویش گذاشته بودند. بابا میگفت رابل جوانتر که بوده کلهاش بوی قرمهسبزی میداده ولی تخم کار سیاسی را نداشته و فقط زبان بوده و دهن. من آن روزها معنی هیچکدام از این عبارتها را نمیفهمیدم اما هنوز یادم مانده.
باری، چیزی نگذشت که بابا آمد اما گاهی زود دیر میشود.
بابا تا رسید متوجه شیرینکاری من شد. رنگش پرید و لرزان در حالی که فحش میداد؟ این سو آن سو میدوید بلکه راهی پیدا کند. از این رو فرصت نکرد مرا گوشمالی بدهد. من نفهمیدم چه گندی زده بودم اما از چهرهٔ برافروختهٔ بابا فهمیدم که گند بدی زدهام؛ چهرهای که نخست مانند گچ سپید شد و سپس به سرخی گرایید، چنان سرخ که با وجود پوست سبزهٔ تندش سرخی به خوبی دیده میشد. بابا فوری گاز را خاموش کرد. همچنان دستپاچه دور خودش میچرخید تا دیگ را خنک کند. من از ترس زیرِ میز آشپزخانه خَپ کرده بودم که ناگهان دیگ با صدای مهیبی ترکید و باران کشمش باریدن گرفت.
من از ترس دستهایم را گذاشته بودم روی سرم و همچون موش مچاله زیر میز گریه سر دادم.
بابا هم دادی زد و خودش را پرت کرد توی پذیرایی. چند ثانیه بعد بابا دوید درون آشپزخانه و مرا که با تمام وجود جیغ میزدم و گریه میکردم بغل کرد و برد بیرون. همانطور که ترسیده اشکم را پاک میکرد گفت« اخه بابا جان چرا به دیگ دست زدی خو؟ حالا دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ جواب مامانت و چی بدم. هی وای… خو حالا عیب نداره بابا گریه نکن هیچیت نشده خدا ر شکر.» سپس دوتایی رفتیم توی دستشویی و بابا سر و صورتم را شست و یک لیوان آب یخ از پارچ روی طاقچه برایم ریخت و به خوردم داد. ساکت شدم و آببینیبالا کشان، چهار زانو گوشهای نشستم به تماشا. بیچاره بابا دم در آشپزخانه ایستاده بود و دو دستش را گذاشته بود روی سرش. میدانستم بیش از همه نگران واکنش مامان بود. چند لحظه بعد بابا دوید به سوی تلفن و زنگ زد به رابل شوهر خالهام وگفت که اگر آب دستش است بگذارد زمین بیاید آنجا بلکه تا مامان نیامده کمی از گند بار آمده را جمع و جور کنند تا مامان کمتر عصبانی شود.
نمیدانم بابا راستراستی خنگ بود یا نه، اما هیچوقت نفهمیدم چرا هرگز از گذشته درس عبرت نگرفت و با وجودی که سابقهٔ رابل خرابکار را میدانست باز هم به او زنگ زد. شاید برای اینکه کس دیگری نبود.
رابل آمد. بابا و رابل با جارو و تی افتادند به جان در و دیوار آشپزخانه که حالا به دلیل انبوه کشمشها قهوهای شده بود. کف آشپزخانه پر شد از تپههای کوچک کشمش پخته. بابا رو به رابل پرسید: حالا اینها را چه کنیم؟ رابل پیشنهاد داد که همه کشمشها را بریزند توی چاه توالت. برای ریختن تفالهها در سطل زباله باید تا شب صبر میکردند چون کشمش بو میداد و همه خبردار میشدند و بابا لو میرفت. هرسال بابا درست پیش از آمدن ماشین زبالهبر کیسهٔ تفالهها را میانداخت توی سطل. خلاصه دوتایی دست به کار شدن و تند و تند کشمشها را ریختند توی چاه توالت و آب ریختند تا برود پایین. در همین گیر و دار مامان از مدرسه برگشت خانه و صدای داد و هوارش بلند شد.
« ای خدا من و مرگ بده از دست تو راحت شم!
ببین چه گهی زده به خونه! درد بگیری ایشالا!
کی دست ور میداری ؟
عرق خوری آخه تا کی ؟ تا کِی؟ »
مامان همینطور میگفت و میکوبید توی سر و صورتش و بابا میان جملههایش میپرید تا ماست مالی کند که ناگهان با صدای داد رابل هر دو به سوی آشپزخانه دویدند. من هم دویدم. رابل کنار در ایستاده بود و چهرهاش از ترس و شرمندگی همچون یخِ در حال آب شدن بود.
کشمشها همراه با بوی گند فاضلاب قلپ قلپ از چاه میان آشپزخانه بالا میآمدند.
معلوم بود کشمشهایی که ریخته بودند توی چاه توالت لوله را بسته بود و از این رو گنداب از چاهک آشپزخانه زده بود بالا.
مامان که کمی هم وسواسی بود با دیدن این صحنه با صدایی مهیبتر از ترکیدن دیگ عرق منفجر شد و جیغکشان شروع به خودزنی کرد. هیچوقت مامان را آنطور عصبانی ندیده بودم. صورتش مانند لبو سرخ شده بود و اشک هایش با جیغ روی دستهای بابا که میکوشید مامان را بغل کند و جلوی خودزنی او را بگیرد میپاشیدند. بابا پیدرپی میگفت« گو خوردم فری جان گو خوردم! مُنِ و بزن بیا! بیا! خودت و نزن، مُن و بزن» و دستهای مامان را میگرفت و میزد به صورت خودش.
مامان کم کم آرامتر شد و گریه و ناله جای جیغهایش را گرفت. این وسط یک گلدان هم که مامان به سوی رابل پرت کرده بود شکست. مامان ناگفته میدانست که این خرابکاری زیر سر رابل است؟ لابلای گریه و معذرت خواهی بابا میگفت« کمیته میریزه میگیرنمون …اخراجت میکنن… چه خاکی به سرمون کنیم…به خاک سیاه نشستم…دربه درمون کردی …چطو تو روی مردم نگاه کنم…محل و بوی گند عرقتون ورداشته… خونه رو به گو کشیدی…چقدر بکشم آخه…»
سرانجام با هر بدبختی بود ساعتی بعد به پیشنهاد مامان که مغز متفکر خانه بود، یک ماشین تخلیهچاه پیدا کردیم. بابا از این میترسید که کشمشها از چاه خانههای همسایه بالا بزنند و قضیه لو برود. چونکه لولههای خانههای سازمانی همه به هم راه داشت. ماشین آمد و چاه را خالی کرد و ماجرا به خیر و خوشی پایان یافت. اما آن سال هم بابا، هم رابل و هم کل فامیل و دوست و آشنا از عرق و شراب خانگی محروم شدند. در عوض بابا سرانجام درس عبرت گرفت دیگر برای حل هیچ مشکلی به رابل زنگ نزد.
بیست و نهم مهر، بیست و یکم اکتبر ۲۰۲۳
کوکو سیبزمینی مرگبار
مامانِ من از نخستین روز کلاس اول تا آخرین روز سال چهارم دبیرستان هر روز یک کیسه بزرگ خوراکی میگذاشت توی کیفم. دوران دانشگاه هم که دیگر مامان از دنیا رفته بود و کسی نبود تحویلم بگیرد. اساسن یکی از بزرگترین دغدغههای زندگی مادرم رسیدن ویتامینهای لازم به بدنِ منِ لاغر مردنیِ دماغوی یکی یکدانه بود. کیسه خوراکی من همیشه ورد زبان بچهها بود و عبارت «یکی یدونه خل دیوونه» از دهانشان نمیافتاد. من اما به یک ورم هم حسابشان نمیکردم و برخلاف دخترم که بیمعرفت بود و آشغالهای مغازه را به خوراکیهایی که من برایش میگذاشتم ترجیح میداد، من به شدت به کیسه خوراکی مادرم افتخار میکردم و وفادار بودم و لقمههایم را لاف و لاف و با ملچ مولوچ عمدی جهت دق دادن حسودان میخوردم. کیسه خوراکی من همیشه شامل دو ساندویچ گنده، و مقادیر زیادی میوه بود( معمولن بین سه تا پنج عدد، بسته به اندازه) که با دقت فراوان به دو بخش تقسیم میکردم و در دو زنگ تفریح میزدم بر بدن. لقمهها با هم فرق داشتند،بسته به شام دیشب یا خوراکیهای توی یخچال. اما معمولن نان و پنیر و گوجه، گردو، خیار یا سبزی بودند. مامان به شدت مخالف خرید ساندویچ کالباسهای دستمالی شده و میکروبی و دماغی مدرسه که بوی دیوانه کنندهای هم داشتند بود و هیچ وقت به من پول نمیداد. اما من گاهی با لوس کردن خودم پیش بابا، یا دزدیدن سیگارهایش در روز، و فروختن آنها به خودش در آخر شب، پولی به جیب میزدم و فردایش در مدرسه خرج ساندویچ و نوشابه و بستنی میکردم. اما این کار به آن معنا نبود که به ساندویچ مامان خیانت کنم و آن را نخورم. آن وقتها مثل حالا معدهام گنجشکی نبود و حسابی دهندار بودم. هم لقمههای مامان را نوش جان میکردم هم ساندویچ کثیفهای مدرسه را. یک روز دوستم راحله ساندویچ کوکو سیب زمینی زرد خوشرنگی آورده بود و هی جلوی من بهبه چهچه میکرد تا دلم را آب کند. من هم ناغافل لقمهاش را قاپیدم و الفرار. من بدو او بدو و همانطور که میدویدیم از خنده ریسه میرفتیم و حفظ تعادل هم چندان برایمان ساده نبود. کل حیاط و ساختمان مدرسه را دویدم اما راحله نتوانست مرا بگیرد. در دوی سرعت یکی از بهترینها بودم و کمتر کسی به گرد پایم میرسید. اما راحله هم کم نیاورد و تسلیم نشد. آخر سر در بنبست یکی از کلاسها گیرم انداخت. دیدم راه فرار نیست ساندویچ را لیس زدم تا دهنی بشود و راحله دست بردارد. اما دستبردار نبود گفت« این لقمه رو حتی اگه روش بشاشی ازت میگیرم و میخورم!» و با پرشی بلند همچون قورباغهای جنگجو به طرفم خیز برداشت. همانطور که از شدت خنده نفسم بند آمده بود ساندویچ را درسته چپاندم توی دهنم. حس کردم دارم خفهمیشوم و خواستم لقمه را بیاورم بیرون اما دیگر دیر شده بود. راحله به من رسید دو دستش را حلقه کرد دور گلویم و مثل یک قاتل قهرمان داد میزد« از حلقومت میکشم بیرون پست فطرت نامرد!» لحظه عجیبی بود، نه میتوانستم لقمه را قورت بدهم نه نفس بکشم و شدت خنده به احساس خفگیام افزوده بود. با هر بدبختیای بود لقمه را توی دهانم جابجا کردم تا بتوانم نفس بکشم و بریده بریده گفتم«خفه شدم!» همان لحظه معلم وارد کلاس شد و راحله گلویم را ول کرد و دوتایی همانطور که هنوز از خنده تلو تلو میخوردیم از کلاس مردم رفتیم بیرون. سرانجام من جان سالم به در بردم و راحله موفق نشد لقمه را از حلقوم من بکشد بیرون ولی نزدیک بود به خاطر یک لقمه ناقابل الکی الکی خودم را به کشتن بدهم، اما مرگ شیرینی میشد!
۱۱ نوامبر ۲۰۱۹
شهدایِ توی ویترین
من یکسال پس از رخدادهای سال ۵۷ ملّاها دنیا آمدم. حالا نامش را بگذارند انقلاب، فاجعه یا هر کوفت دیگر. خلاصه نفهمیدم چه شد اما از وقتی یادم هست نسل ما بچههای پس از ۵۷ هیچ چیزمان آدمیزادی نبود. همه کارمان یا خرکی بود یا چَپَکی. من از آنجایی که تنها فرزند بودم و فامیل گرمی نداشتیم، بیشتر تنها بودم و تماشاگر خوبی برای ثبت لحظهها. کنجکاو بودم و دقت در رفتار بزرگترها برایم هیجانانگیز بود. سرم را در هر سوراخی میکردم و همه چیز را در ذهنم ثبت میکردم. چون بچهای دور و برم نبود بجای بازی کردن به گفتگوی بزرگترها گوش میکردم و برنامههای خسته کننده، غم انگیز و تکراری تلویزیون را از دم تماشا میکردم. مثل یک دوربین فیلم برداری قوی تمام وقت جهان افسردهٔ دوران کودکیام زیر لنزهای بزرگ چشم هایم قرار داشت. مادرم از آن زیبارویانِ آلامد و عشقِ سبک فرانسوی بود که پیش از انقلاب مخالف سرسخت انقلابیون و پس از آن تحت تاثیر فضای جنگ ناگهان صد و هشتاد درجه متحول شده و به جمع حزب اللهیونچادری پیوسته بود! برعکسِ پدرِ سبیل توده ایام که پیش از ۵۷ کم کمکی جوگیر انقلابی بازی شد و پس از آن یکی از انبوه دشمنان قسم خورده آخوندها. اما مدل سبیلش را هیچ وقت عوض نکرد و پس از ۵۷ بجای سبیل توده ای آن را سبیل درویشی نامید. من به عنوان فرزند مشترک زندگی را در دو جبهه متخاصم تجربه کردم. حالا که فکر میکنم هیچ چیز جز روشن کردن آتش جنگ و ادامهٔ آن نمیتوانست ریشه های سست آن شبه انقلاب پوشالی را محکم کند، مردم را به جنون بکشاند و خانوادهها را از هم بپاشد. آن روزها سفرهها و بسترها با فکر جنگ گسترده میشدند و آن واژه لعنتی در تار و پود لحظهها پیچیده بود.از آنجایی که فرزند دختر بودم و وابسته به مادر، بیشتر دوران کودکی همراه مادرم در مسجدها، جلسات روضه، قرآن و تعالیم اسلامی گذشت. در حسینهها صدای گریههای طولانی مادران و همسران شهدا یا اعدام شدگان را میشنیدم و بوی اشک و عرق آنها در دو ماه محرم و صفر، شبهای ماه رمضان، روزهای فاطمیه ومناسبتهای گوناگون حالم را به هم میزد. هر جا میرفتیم پر از تصاویر شهدا بود. توی جبههها باران توپ و خمپاره و رگبار مسلسل روی سر رزمندهها میبارید و توی شهرها علاوه بر موشک باران واقعی، باران مرگ و شهادت روی مغز زنها و بچهها. یادم هست که وقتی توی جلسات روضهٔ زنانه همه به سینه میزنند و گریه و مویه میکردند، من که شش هفت سالم بود برای سرگرم کردن خودم و فرار از آن فضاهای پر ترس و غم با کوچکترین چیزها بازی میکردم و به دنیای کودکانهام فرار میکردم. با یک تکهدستمال کاغذی عروسکی ساده درست میکردم، توی خیالم حبه قند را شبیه کیکی خامهای تصور میکردم و استکان چای را میزی که عروسکم پشت آن مینشست و کیک میخورد. دمپایی تبدیل به کشتی اقیانوس پیما میشد و یک گل مصنوعی درخت بلندی بود که عروسک دستمالیام همچون قهرمانی از آن بالا میرفت و جانش را از دست درندگانی که نقش قالی بودند نجات میداد . اگر موفق میشدم به بهانهٔ دستشویی رفتن خودم را به حیاط میرساندم و در بهشتی کوچک و موقتی با گلها، درختها،مورچهها، کفشدوزکها و گنجشکها همبازی میشدم. اما چیزی نمیگذشت که سر و کلهٔ زنیکه فضولی پیدا میشد و دعوایم میکرد و دوباره مرا به دوزخ گریهخانه میبرد. گاهی مقاومت میکردم و به زنک میگفتم«به تو چه؟ من خودم مامان دارم! مامانم گفته برو تو حیاط.» آنجا بود که میرفتند سراغ مادرم تا بیاید بچه لوس زباندرازش را جمع کند. مامان هم خجالت زده از پررویی من میامد و دختر فلان خانم و بهمان خانم که با ادب و مثل خانمها، آدمبزرگها، ور دل ننهشان نشسته بودند و مانند زامبی تکان نمیخوردند مبادا به نجابت و خانمیشان شک کنند به رخم میکشید. یک روز که حوصلهام حسابی سر رفته بود و هیچ چیز بهتری برای بازی پیدا نکردم، چشمم افتاد به قاب عکسهای هم اندازه و سیاه و سفید شهدا که ردیف گذاشته بودند توی ویترین دیوار حسینیه. اغلب عکسها روتوش شده و پسرهای جوان وخوشرو و چشم و ابرو مشکی بودند که واژهٔ شهید با رنگ سرخ گوجهای خوشرنگی زیر عکسشان نوشته شده بود. خیره شدم به عکسها و پیش خودم فکر کردم«چه پسرای خوشگلی! چقدر همه شبیه همن! شاید هر کس خوشگل باشه شهید میشه، یا هر کس شهید بشه خوشگل میشه؟»
دل کوچکم حسابی برای صاحبان عکسها سوخت و ناخودآگاه یاد حسین پسر آق مرتضی و امیر پسر آقا ناصر، دوتا از همسایههامان افتادم که شانزده هفده ساله ، یعنی هم سن و سال شهدای توی عکس بودند. حسین و امیر هر دو پسرهای مهربانی بودند که یکی دو بار مرا از دست پسر بچههای هم سنم نجات داده بودند. من کله شق بودم و از پسرها نمیخوردم. آنها هم زورشان میگرفت که یک دختر جلویشان درمیامد و چند بار که گروهی به من حمله کرده بودند حسین یا امیر از راه رسیده و حقشان را گذاشته بودند کف دستشان. اگر عباس سرکردهٔ بچه تخسهای محل که برادر کوچک حسین و دشمن خونی من بود، در حال اذیت کردن من سایه حسین را از سر کوچه میدید دو پا داشت دو پا هم قرض میکرد و دفرار! بچههای کوچه پشتی و دار و دستهٔ ممد گوش میمونی هم که یکبار درکونی مبسوطی از امیر خورده بودند حساب کار دستشان آمده بود. برای همین حسین و امیر برایم خیلی عزیز بودند اما امیر را بیشتر دوست داشتم. نمیدانم چرا. شاید برای اینکه حساب پسر بدجنسها را بیشتر رسیده بود. از آن روز ترس تازهای در قلبم جان گرفت و وحشت شهید شدن حسین و امیر افتاد توی سرم. پیش از آن شبها خواب مارمولک و زنبور میدیدم. از مارمولک میترسیدم و یکبار هم یک زنبور معمولی کونزرد نیشم زده بود. حالا کابوس آوردنِ خبرِ حسین و امیر هم به کابوسهایم اضافه شده بود. اگر حسین و امیر شهید میشدند من بدبخت میشدم و دیگر نمیتوانستم توی کوچه بازی کنم. عباس هم قلدرتر میشد و مامان مرا بیشتر میبرد روضه. چند روز گذشت و دیگر نتوانستم دست روی دست بگذارم. یک روز بعد از ظهر بیمقدمه رفتم در خانهٔ حسین اینها و تق تق در زدم. فاطمه خانم مامان حسین در و باز کرد. خانهشان همیشه بوی غذا میداد. زل زل نگاهش کردم. سرش را از در کرد بیرون و نگاه کرد ببیند مامانم هست یا نه. وقتی دید تنها هستم پرسید« کاری داشتی؟» گفتم « میشه بیام تو؟» چهرهاش رنگ و بوی پرسش گرفت و گفت« بعله بفرمایید. مامانت میدونه اومدی اینجا؟»
« نه زود میرم خونمون. عباس که نیست؟»
خندید «نه خیالت راحت باشه عباس نیست. چیزی شده؟ بازم دعواتون شده؟»
« نه میخواستم یه چیزی بپرسم.»
« خب بگو!»
کمی اینپا آنپا کردم و با خجالت گفتم« حسین نمیره جبهه؟»
برق از چشمهای فاطمه خانم پرید. پرسید« چطور؟!»
«هیچی همینجوری میخواستم بدونم. آخه اگه حسین بره شهید شه عباس من و میزنه.»
فاطمه خانم انگار که خیالش راحت شده باشد نفسی کشید و گفت« نه خیالت راحت، حسین از خدمت معافه.»
« موآف یعنی چی؟»
«یعنی چون چشمش مشکل داره نمیتونه بره جنگ.»
«عه!»
از شنیدن این جمله چنان خوشحال شدم که لبخند گشادی صورتم را پر کرد. بدون حرف دیگری راهم را گرفتم و رفتم. فاطمه خانم همانطور که میخندید گفت« خدافظ!» و در را بست.
خیالم از بابت حسین راحت شد. دیگر مطمئن بودم حسین تبدیل به یکی از آن قاب عکسهای سیاه و سپید خوشگل نمیشد. رفتم سراغ امیر. خانهٔ آقا ناصر اینها کوچه پشتی بود. چسبیده به خانهٔ ممد گوشمیمونی. در خانهشان آهنی و کرم رنگ بود با دو تا لوزی گنده روی در. خواستم در بزنم اما خجالت کشیدم. تا آن روز هیچوقت نرفته بودم در خانهشان. مامان امیر را مثل فاطمهخانم نمیشناختم. نمیدانستم خوشاخلاق است یا بد اخلاق. تصمیم گرفتم سر کوچه منتظر شوم تا امیر از مدرسه برگردد اما هر چه صبر کردم نیامد. شاید مریض بود و نرفته بود مدرسه. شاید هم مدرسهشان صبحی بود و من شیفت بعد ظهر منتظرش شده بودم. خلاصه خسته و کوفته دست از پا درازتر برگشتم خانه. فردا سر ظهر موقع تعطیل شدن صبحیها رفتم سر کوچه اما باز هم امیر را پیدا نکردم. پیش خودم گفتم ای داد بیداد مرغ از قفس پرید! (این تکه کلام بابا بود.) لابد امیر رفته بود جبهه و من دیر رسیده بودم. دلم ریخت. باید هر جوری بود مطمئن میشدم. توی همین فکرها بودم که یکهو امیر با زنبیل سبزی از سر خیابان آمد. با شوق دویدم به سویش و پاهایش را بغل کردم. امیر قد بلند بود و من قدم فقط تا کمرش میرسید. امیر زنبیل را گذاشت زمین و نشست و با مهربانی مرا بغل کرد و گفت
«چی شده کوچول؟ اینجا چیکار میکنی؟ باز کسی اذیتت کرده؟»
هیجان زده گفتم« نه میخواستم بگم… میخواستم، میخواستم…»
«چی میخوای تو؟ بامزه؟»
« میشه نری جبهه؟ نرو جبهه. باشه؟ قول بده.»
امیر حسابی خندهاش گرفت« جریان جبهه چیه؟ کی گفته من میخوام برم جبهه؟»
« هیشکی نگفته! خودم میگم. من نمیخوام تو بری جبهه. اگه شهید شی من ناراحت میشم.»
امیر لپم را به نرمی کشید و گفت« ای جونم کوچول. نترس من نمیرم جبهه! من میخوام درس بخونم. بابام هم نمیذاره.» بعد یواش توی گوشم گفت« اخه بابای من طاغوتیه!»
« بابات تو قوطیه؟»
امیر بلند زد زیر خنده. اشک خنده توی چشمش جمع شد. گفت« تو قوطی نیست. یعنی شاهیه. با آخوندا بده.»
خندیدم «هه هه خب بابای منم با آخوندا بده! بابای علی فلا(فلاح) هم بده! بابای علی پینوکیو هم بده. خیلی از باباها تو قوطیان!»
امیر لپم را محکم بوسید و ادامه داد« میگم که.»
«خب یعنی حالا نمیری؟»
« نه خیالت راحت من شهید نمیشم.»
« آخیش. پَ دیگه هیشکی نمیتونه گه زیادی بخوره. نه عباس نه پسر بدجنسا.»
« اگه یه روزم منم نبودم عباس یا هرکی زرزر کرد برو به باباش بگو با کمربند بزنش صدا سگ بده.»
« راس میگی. تا آدم شه گوز گوز اضافه نکنه.»
«آفرین. حالا من برم خونمون این سبزیها رو بدم به مامانم. خُب؟ یه بوس دیگه به من بده.»
صورتم را بردم جلو و امیر آنیکی لپم را هم بوسید.
« آخیش چه خوشمزه بود!چسبید! حالا برو خونتون تا مامانت نگران نشده.»
خوشحال و خندان انگار که بار بزرگی از دوشم برداشته شده باشد رفتم خانه. امیر سر کوچه ایستاد و نگاهم کرد تا رسیدم. وقتی میخواستم بروم تو برایم دست تکان داد. من هم دست تکان دادم و رفتم تو. مثل مرغ از قفس در رفته پروازکنان پلهها را دوتا یکی کردم و در حالی که داد میزدم« مامان! من اومدم!» رفتم بالا.
افسوس امیر و خانوادهاش زود از آن محل رفتند و او نبود که ببیند با دختربچه شجاع محبوبش چهها که نکردند. او که نخستین قهرمان زندگیام بود. قهرمانی که حتی نقش صورتش را به یاد ندارم.
۱۴ اپریل ۲۰۱۸
روزِ بزرگ شدن
یازده سالم بود. یادم نیست چند شنبه. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و برای یکی از امتحانهای خرداد رفتم مدرسه اما درب مدرسه بسته بود.خیلی تعجب کردم. زمستون هم نبود، برف هم نیامده بود. نمیدانستم چی شده و همانطور گیج و حیران رفتم در خانه دوستم فروغ که خانهشان توی کوچه سرتخت و روبروی مدرسه بود. در زدم. درباز شد و کلهٔ بزرگ فروغ با موهای زرد وزوزیاش پدیدار شد. لباس خانه تنش بود. پرسیدم« تو مَرسه(مدرسه) نرفتی؟ من رفتم بسته بود!» فروغ پاسخ داد : مَرسه تعطیله. خمینی مُرده. مگه خبر نداشتی؟
نه!
رادیو گفت.
اها. من نمدونستم.
اره برو خونه بازی کن.
برگشتم خانه. مامان خانه بود. مامان معلم مدرسه بود و آن هفته بعد از ظهری. آن وقتها مدرسهها دو شیفته بودند. نیمی از بچهها صبحها میرفتند مدرسه، نیمی بعد از ظهرها و این ترتیب هفتگی عوض میشد.
مامان تا مرا دید گفت: عه چرا برگشتی؟
خمینی مرده. رادیو گفته.
عه…
مامان با چهرهای که بیشتر از اندوه شگفتی در آن دیده میشد این عه ی کشدار را ادا کرد.
مامان پنج شش سالی بود مذهبی شده بود. یک همسایه دیوار به دیوار داشتیم، آق مرتضی و فاطمه خانم، خانوادهٔ خیلی مذهبی یا یه قول خودشان مومنی داشتند. آق مرتضی رییس کاروان مکه بود و برخلاف بیشتر مذهبیها آدمهای مهربانی هم بودند، از این رو مامان خیلی تحت تاثیر آنها قرار گرفته بود. یکی دو شب پیشتر من و مامان رفته بودیم خانهٔ آنها و تلویزیون خمینی را در بیمارستان نشان میداد. خانه خودمان اگر از این چیزها رو میدیدیم بابا فحش میداد و هی میگفت« ریدم تو اون ریشت روباه مکار! ریدم به قبر بابای ک..کشت …» و به قول مامان باز ریدن بابا شروع میشد. برای همین رفتیم خانه فاطمه خانم تا ببینیم حالا خمینی یا به قول آنها «امام» چطور است. آنها همه ناراحت بودند و فاطمه خانم حتی کمی گریه هم کرد. صحنهای را یادم هست که خمینی با چند تا آخوند دیگه توی حیاط یک جایی نماز خواندند. یک آخوند عینکی هم بود با عمامه سیاه که کنارش ایستاده بود. من خیلی از او بدم میامد. نامش «سید علی خامنهای» بود. آن وقتها رییس جمهور یا به زبان من «رییس جومبور» بود. بچهها میگفتند خامنهای گفته بوده بعضی از کارتونها و برنامههای کودک را دیگر نشان ندهند. خامنهای گفته بوده آن برنامه کودکها غیراسلامی بودند. اتقاقن آن برنامهها درست همان کارتونهایی بودند که بچهها خیلی دوست داشتند. انگاری این خامنهای خیلی آدم فضولی بود و به همه کاری کار داشت. من که عقلم نمیرسید اما از دیدن یک پیرمرد توی بیمارستان که سرم به دست نماز میخواند دلم سوخت. برای اینکه پیش فاطمه خانم خودم را خوب نشان بدهم قیافهٔ غمگینی هم گرفتم. فاطمه خانم پیدرپی از خوبیهای امام میگفت. نمیدانم چرا اگر امام اینهمه خوب بود، چرا بابا و خیلیهای دیگر اینهمه به او فحش میدادند و برایش میریدند؟! وقتی برگشتیم خانه بابا پرسید:
خمینی سقط نشد؟
مامان گفت : نه
خب هر وقت سقط شد میرم سر قبرش میرینم.
مامان جواب بابا را نداد.
فردایش وقتی از مدرسه برگشتم با مامان رفتیم دم خانهٔ فاطمه خانم. پسرش گفت: بابام رفته در دکون بقیه هم رقتن بِیزهرا (بهشت زهرا).
رفته بودند خاکسپاری خمینی. انگار از بقیه همسایهها کسی نرفته بود. ناگهان از سر کوچه سر وکلهٔ اعظم دختر همسایه روبروییمان پیدا شد. دخترخیلی خوبی بود. مامانش که از آن هر مذهبیها بود، از بابایش که از آن طاغوتیها بود جدا شده بود. بابا میگفت بابای اعظم مرد خوبی است و مامان اعظم لیاقت آن شوهر را ندارد. لیاقتش این است که برود صیغه یک آخوند شپشو بشود. اعظم و بقیه خواهرهایش پیش مامانشان زندگی می کردند و او گفته بود اگر باباشان بیاید بچههایش را ببیند او را لو میدهد تا اعدامش کنند. من از مامان اعظم بدم میامد. زن چاق و بیریخت و بداخلاقی بود با موهای مصری کوتاه که که همیشه بوی عرق و پیازداغ میداد. جز دعا خواندن و نفرین کردن هم کاری بلد نبود. اما باباش شیک و پیک بود. یکبار آمد دم خانهٔ ما و کلی به بابا پشت مامان اعظم بد گفت. کچل بود. ریشهایش را ششتیغ از ته زده بود و پیرهن آبیاش بوی ادکلن میداد.
اعظم و بقیه خواهرهاش هم مثل مادرشان چادرکشی سر میکردند. اما اعظم با بقیه فرق داشت. وقتی من ناخنم را لاک میزدم،پیرهن بیآستین میپوشیدم یا ترانهٔ «کفتر کاکل به سر های های» را میخواندم، مثل مامانش متلک نمیگفت. چند سال بعد که اعظم را دیدم بیحجاب شده بود و مامانش کلی پشتش بد گفت. بگذریم خلاصه اعظم آمد جلو و با مامانم احوالپرسی کرد. گفت از خانهٔ آنها کسی نرفته بهشت زهرا ولی خودش تنهایی دارد میرود. من تا این را شنیدم اصرار کردم تا با اعظم بروم. تماشای خاکسپاری خمینی برایم رخداد تازه و هیجان انگیزی بود. مامان اول راضی نمیشد، به ویژه که اگر بابا میفهمید حسابی عصبانی میشد و دعوا راه میانداخت. اما سرانجام به شرطی که زود برگردیم راضی شد و من و اعظم راهی بهشت زهرا شدیم.
یک روسری ژوژت مشکلی که گلدوزی مشکی داشت سرم کردم با بلوز و شلوار تیره.
خمینی و حرفهایی که بزرگترها دربارهٔ او میزدند هیجان و کنجکاوی زیادی در ذهنم ایجاد کرده بود. عجب روزی بود! روز عجایب زندگیام. مردم دسته دسته از شهرستانها ریخته بودند بهشت زهرا. انگار رادیو اعلام کرده بود هر کس بیاید خاکسپاری نهار و شام مهمان دولت است. ملت هم یک چادر و دو دست رختخواب انداخته بودند پشت ماشین و آمده بودند. همه جور آدم بود. یک عده که انگار آمده بودند پیکنیک. فضای بهشت زهرا شبیه روز «سیزده به در» شده بود. یهو یکی داد زد جنازه را آوردند! ملت هجوم بردند به آن سو. من خیلی دور بودم یعنی جای سوزن انداختن نبود. نزدیک شدن به جمعیت برابر با له شدن زیر دست و پا بود. منهم همانجا اعظم را گم کردم. رفتم گوشهای و مانند دوربین مدار بسته تمام صحنهها را ثبت میکردم. دوباره صدای فریاد بلند شد: کفن«امام»پاره شده! هلیکوپتری تلق تولوق کنان به جمعیت نزدیک شد تا جنازه را از دست مردم نجات بدهد! من تا آنروز هلیکوپتر از نزدیک ندیده بودم. توی ذهنم این پرسش ایجاد شده بود که مگر جنازهٔ این کسی که بعضی از مردم او را امام، و بابا او را خمینی جاکش و روباه مکار صدا میکرد، چه جذابیتی داشت که این آدمها آنقدر مشتاقش بودند؟! جمعیت مثل موج توی خاک و خل اینسو و آنسو میشد. خلاصه پس از اینکه عملیات نجات جنازه امام از دست جمعیت را خوب تماشا کردم، خودم را به یک آقای پلیس جوان و خوش قیافه معرفی کردم. او هم مرا سوار اتوبوسی کرد که پر از بچههای گمشده بود. توی اتوبوس با دو بچه ده ساله دیگر به نام مرضیه و ابراهیم آشنا شدم. مرضیه از آن آتشپارهها بود. گفت« بچهها من بلدم برم دم در بهشت زهرا. از اونجا اتوبوس مفتی برای همه جا هست. خودم اومدنی دیدم. بیاید بریم بگردیم بعدش من خودم میبرمتون دم اتوبوس مفتیها که برین خونهتون.» پس از کمی مشورت وچانهزنی با مرضیه دربارهٔ اینکه یک بچه تنها چطوری میتواند خودش با وسایل نقلیه عمومی راه خانهاش را پیدا کند، من وابراهیم که تا آن روز تنهایی جایی نرفته بودیم به جمع کودکان مستقل دلیر پیوستیم. حس کسی را داشتیم که در آستانهی کشف یک سرزمین تازه است. چند لحظه بعد سه تایی در حالی که بیدلیل از ته دل میخندیدیم، با ذوق و شوقی بیپایان از اتوبوس پریدیم بیرون. دل توی دلم نبود و شور ماجراجویی سلولهایم را داغ کرده بود. چند قدم آنطرفتر یک پلیس جوان ما را دید و گفت: کجا؟! گفتیم : ما پیدا شدیم! هاهاها ! پلیس خندید و گفت: ای شیطونا! مواظب باشین! و ما برایش دست تکان دادیم. دست توی دست ابراهیم که حال خوشی هم داشت به سوی ماجراهای تازه رفتیم. من خودم را در لباس عروسی میدیدم و ابراهیم را دامادی با گلی روی سینه و با هم روی ابرها سیر می کردیم. که ناگهان یک آقا آن یکی دستِ ابراهیم را کشید و صدا زد: کجایی توله سگ! دستم از دستش و نگاهم از نگاهش جدا شد. یک لحظه بعد از ابراهیم فقط گرمای دستش باقی مانده بود. بغض گلویم را گرفت که با صدای مرضیه به خودم آمدم. همه جا پر از کامیونهایی بود که مواد خوراکی بین مردم پخش میکردند. از ساندیس و میوه و پنیر و شیر پاکتی و نان و نهار گرفته تا خیار و گوجه فرنگی. خوراکیها را پرت میکردند به سوی جمعیت و مردم دستها بالا مثل والیبالیستها خوراکی ها را توی هوا قاپ میزدند و حسابی خوش بودند. سراسر بهشت زهرا شده بود زمین بازی. مرضیه گفت« بیا بریم شکار!» من اول خجالت میکشیدم. کمی هم لجم گرفته بود. طوری خوراکیها را پرت میکردند روی سر مردم که انگار به حیوانات غذا میدهند! اما وقتی خندههای مرضیه را دیدم این فکرها یادم رفت و دوتایی رفتیم تا در بازی والیبال دستهجمعی و شکار خوراکی شرکت کنیم. آنروز نخستین بار بود که سرتا پایم خاکی و گلی شده بود و کسی نبود تا دعوایم کند. من و مرضیه روسریهای کوچکمان را در آوردیم و از آنها بقچه درست کردیم. سپس چون انسانهای نخستین شکاربازی کردیم. هر بار شکاری که از کامیونهای خوراکی پرتاب میشد میگرفتیم، با شادی بالا و پایین میپریدیم و از خنده روی زمین غش میکردیم و خودمان را به خاک و چمن میمالیدیم. آن روز من و مرضیه یکی از شادترین و پرخندهترین روزهای زندگیمان را گذراندیم و میان بازی، به همدیگر گفتیم « چه خوب شد خمینی مرد!» و باز از خنده غش کردیم. شب که شد در حالی که پدر و مادرم دربدر دنبالم میگشتند، شاد و خندان با کوله باری از خوراکی، با ژست یک قهرمان پیروز جنگ به خانه برگشتم. آنقدر با آب و تاب داستانهای آن روز را تعریف کردم و بقچهٔ شکارهایم را نشانشان دادم که مامان و بابا نتوانستند دعوایم کنند. هر دو خندهشان گرفته بود. مخصوصن بابا که خوراکی گرفتن از دیگران را بد میدانست و حتی قبول نذری در محرم را هم ممنوع کرده بود، کلی خندید. مامان من را با بقچه خوراکیها و لباسهایم درسته کرد توی حمام و گفت که همه چیز را باید بشویم. تا لحظههٔ بسته شدن در حمام همچنان بلند بلند حرف میزدم و میخندیدم. بیرون که آمدم بابا گفت کسی که میرود تشییع جنازه یک دجال حقش است گم شود. اما خوشحالم میبینم بزرگ شدهای. از حالا به بعد خودت تنهایی هم میتوانی بروی بیرون. البته با اجازه. از شنیدن این جمله شادی در دل کوچکم نشست و حس کردم دو تا بال کوچک روی شانههایم جوانه زدند. آنروز برای نخستین بار حس کردم پدر و مادرم مرا جدی گرفتند. روز تشییع جنازه خمینی برای من روز بزرگ شدن بود
۱۴ خرداد ۲۰۱۹
نخستین گریهٔ مامان و بابا
در درازای نوزده سال زندگی با مامان و بابا دو بار گریه همزمان آنها را دیدم. بار دوم شب مرگ خواهر یک سالهام آزاده بود که با وجود سن کم، فهم دلیل آن چندان برایم سخت نبود. اما بار نخست را سالها گذشت تا بفهمم. صبح بود. صبح یک روز بهاری. چهار ساله بودم و رادیوی خانهمان روشن بود. مامان و بابا دور خودشان میچرخیدند و لابد برای رفتن به سر کار آماده میشدند. من هم لای دست و پایشان میلولیدم که یکدفعه با شنیدن صدای مجری رادیو همه ساکت شدیم.« شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان ع…» جنگ بود. جنگ ایران و عراق. همیشه وقتی آن صدا از رادیو میگفت« شنوندگان عزیز توجه فرمایید.» یک اتفاق بزرگی میافتاد. یک خبر خیلی خوب یا یک خبر خیلی بد که برای همهٔ مردم مهم بود گفته میشد. مامان انگار منتظر آن خبر بود چون تا صدای گوینده را شنید ناگهان همچون برقگرفتهها از جا پرید و چهار دست پا روی زمین پهن شد و جیغ زد: «علی ییییییییییی بیا!!!!!» بابا مثل تیر از آشپزخانه دوید به سوی اتاق.رادیو گفت « توجه فرمایید! خونین شهر، شهر خون آزاد شد!» آن لحظه بابا هم مثل مامان روی فرش پهن شد، صورتش را توی دو دستش گرفت و برای نخستین بار هقهق گریهاش را شنیدم. مامان هقهق نکرد. مامان همیشه ساکت گریه میکرد. حتی شب مرگ آزاده و شبهای دراز بارانی پس از آن هم، هیچ وقت صدای هقهق مامان را نشنیدم. آنروز من آنقدر ترسیده بودم که بیاختیار دهانم را باز کردم و گریه بلندی سردادم. اما درست با شروع گریهٔ من، مامان و بابا همزمان در لحظهای نگاهم کردند و انگار از قیافهام خندهشان گرفت. سپس صدای خندهٔ تودماغی بابا آمد و گریهٔ مامان و بابا تبدیل به خنده شد. از آن خندهها که وقتی یکی جوک آبدار میگفت پیش میامد. آن لحظه یکی از زیباترین لحظههای زندگیام بود، چون اشک شوق پدر و مادرم را همزمان دیدم. و بعد از دیدن خنده مامان و بابا من هم به تقلید از آنها در میان اشکهای گلوله گلولهام با صدای بلند خندیدم! همین باعث شد که خنده آنها شدیدتر شود، تا جایی که هر دوتا مثل لبو سرخ شده بودند. هر سه روی فرش آبی رنگ و پرنقشهٔ اتاق نشیمن، کنار رادیوی سونی نشسته بودیم و به خندههای همدیگه میخندیدیم. من هم بیآنکه بفهمم تکتک حرکات آنها را تکرار میکردم و همین آنها را بیشتر به خنده میانداخت. و صدای شکرخند که گویی تا ابدیت ادامه داشت در دیوارهای خانهی ما نفوذ میکرد
سوم خرداد ۲۰۱۸
سالگرد آزادی خرمشهر
آهوی دشتِ زنگاری
دامغان، شهری در حاشیهٔ کویر و کوه، شهر پسته و انجیر و زردآلو، شهر انگور و خرمالوی بهشتی، شهر آهوها، گورخرها و قوچهای شاخ بلند، شهر جوانیِ من.
من اهل دامغان نیستم. پدرم از کردستان بود و مادرم از تهران، اما شاید مهمترین و شادترین سالهای زندگیام در دامغان گذشت. جایی که خودم را پیدا کردم، جایی که بود و نبودم ارزشمند شد و بر زندگی دیگران اثر گذاشت؛ و هویتی که برای خودم ساختم در آنجا شکل واقعی گرفت. حالا که پس از پنجاه سال به گذشته نگاه میکنم، از خودم میپرسم که اگر دامغان مانده بودم زندگیام چگونه بود؟ خوشبختتر بودم یا بدبختتر؟ نمیدانم. اما بیگمان زندگیام معنا و راه دیگری پیدا میکرد.
باری، آنچه مرا به دامغان کشاند سپاه ترویج حفاظت از محیط زیست بود که زمان شاه همراه با سپاه دانش، سپاه بهداشت و گروههای دیگری که پس از انقلاب سپید شاه و مردم برپا شدند راه افتاد. من هم مانند هزاران دختر و پسر دیگر بجای خدمت سربازی، سپاهی شدن را برای خدمت به میهن برگزیدم و از آنجایی که از بچگی دلبستگی عمیقی به حیوانات و گیاهان و طبیعت داشتم، به سپاه ترویج و حفاظت از محیط زیست پیوستم و راهی استان سمنان و شهرستان دامغان شدم.
دو کار اصلی من به عنوان سپاهی یکی بیابان زدایی بود و دیگری مبارزه با شکارچیان غیر قانونی. اداره شکاربانی که محل کار و زندگی من بود، در واقع یک ساختمان دو طبقه مسکونی آجری بود که در هر طبقه دو اتاق داشت. طبقه پایین دفتر بود و آبدارخانه و بالا اتاق خواب من و انبار. دفتر شامل یک میز آهنی کهنه بود با یک گوشی تلفن نارنجی و چند تا زونکن که گزارشات کارهایی که میکردیم پس از تنظیم آنجا میگذاشتم. من هم آن روزها همچون خیلی از جوانان دیگر کلهام بوی قرمهسبزی میداد. ایران که پس از خواب زمستانیِ اسلام و استبداد و پس از جنبشِ ناکام مشروطه، ناگهان پا به عصر مدرن گذاشته بود، درست مانند یک جوان زیبا و باهوش بود که هزار سال در یک غار به خواب مرگ فرورفته و ناگهان از خواب بیدار شده. جوانی کهنسال و و پرتوان اما خام و بیتجربه، سرشار از شور و شوق، بیباک، بلند پرواز و مدعی اما خالی از تجربهٔ کافی برای بالارفتن از نردبان بلند ترقی. نسل ما بار بزرگی برداشته بود اما استخوانهای نازکش توان بلند کردن آن را نداشت که کاش این بار بزرگ را کمکم برمیداشتیم و استخوانهای نازکمان نمیشکست.
بگذریم، یادم هست روزهای آغاز خدمتم رفته بودم به روستایی به نام طزره. روستایی بود کهنسال در حاشیه کویر که معادن گچ و فیروزهٔ سرشارش تازه راهاندازی شده بودند. معدن فیروزهاش با مرغوبیت بالا گنجینهای عظیم بود اما مردمش از شدت فقر و بیپولی پابرهنه بودند و حتی کفش نداشتتد. من از یک سو سرمست شوق و ذوق کار بودم و از سوی دیگر دیدن بدبختی آن مردم دلم را به درد میآورد. جوان بیست سالهٔ حساسی بودم که مدام در ذهنم تجمل و ولخرجیهای شهریها را با آنها مقایسه میکردم و دلم آتش میگرفت. پیش خودم همهٔ اینها را هم از چشم شاه و دولت میدیدم و شور انقلابیگری در سرم میپیچید. اما هر درختی که در دشتهای خشک کاشته میشد دلم لبریز شادی میشد. مثل جوجهای که تازه پر درآورده باشد در دشتها میدویدم و درختان را با عشق نوازش میکردم. کار بیابان زدایی خیلی خوب پیش میرفت و دشت جان گرفته بود. من بیشتر مدیریت کارگران را به عهده داشتم و از کله صبح میزدیم به دشت. با اینکه استان سمنان منطقهٔ گرم و خشک حساب میشد، دشتهایی پر از چهارپاهای وحشی داشت از این رو شکارچیان همیشه آنجا ولو بودند. از وقتی هم که ما درختان «گز» را به شکل گسترده در مناطق بیابانی کاشته بودیم، وضع برای حیوانات بهتر شده بود و گهگاه سر و کلهشان نزدیک شهر پیدا میشد.
دهاتیها هم سنگ تمام میگذاشتند و از هیچ محبت و یاری دریغ نداشتند. کم کم به آنجا دل بستم و در کنار شکاربانی و درختکاری تیم والیبال و کشتی محلی هم راه انداخته بودم. از اینکه میتوانستم خودم را نشان بدهم حسابی خوشحال بودم. چه چیز بهتر از عرصهٔ جولان برای یک جوان پرشور؟ رئیس ادارهٔ تربیت بدنی استان، آقای ذولفقاری بود که خیلی به من پر و بال داد و یک باشگاه درست و حسابی راه انداختم. همین نکته هم بیشتر باعث محبوبیتم شد.
هرچه تفنگ دوربیندار دست مردم منطقه بود جمع کرده بودم تا کسی نتواند برود شکار. محلیها هم که با شکاربانی و محیط بانی کارمیکردند چهارچشمی مراقب بودند تا شکارچی غریبه نیاید. اما بعضیها استثنا بودند. مثلن یک خرپولی بود به نام «هژبر یزدانی» که دام و گله زیاد داشت و از مناطق حفاظت شده به عنوان چراگاه استفاده میکرد؛ اما چون پارتیاش کلفت بود کسی کاری به کارش نداشت. اما از اینها گذشته روزگار خوبی بود. همه چیز و همه جا و همه کس در جنبش و سازندگی ، همه جا پر از زندگی و امید. بعد از انقلاب که یک سر رفتم دامغان محلیها میگفتند حزباللهیها گلههای هفتصدتایی آهو و گورخر را با مسلسل به رگبار بسته بودند… چرایش را هیچوقت نفهمیدم.
یکروز یکی از محلیها که هم سن و سال خودم بود دعوتم کرد خانهشان برای نهار. وارد حیاط که شدیم باباش به زبان سمنانی که خودشون میگفتن سمنی، گفت ببر تو باغ قفلش کن. رفیقم خندهٔ ریزی کرد و رفتیم در باغ دوری زدیم. من توی فکر بودم که منظورش از قفل کردن چه بود که یکهو چشمم افتاد به درختان میوه. دامغان که به میوههای خوشمزهاش معروف بود اما باغ اینها یک چیز دیگر بود. اگر بگویم زردآلوهایی قد پرتغال داشت که به شیرینی عسل بودند دروغ نگفتهام. از همان زردآلوها که آبدارچی محیطبانی با آنها نیمرو درست میکرد. خوشههای انگور باغشان انقدر درشت و سنگین بود که شاخه را تا نزدیک زمین خم کرده بود. دانهها انگار عقیق، زرد، عسلی و شفاف. بیاختیار دستم رفت به سوی میوهها، رفیقم دستم را گرفت و گفت: نخور سیر میشی! بگذار یک ساعت بعد ناهار برات از درخت میچینم میارم. اینا قندیه اشتها رو کور میکنه.
گفتم: حالا دوتا دونه بذارم دهنم…
گفت: نشنیدی بابام چی گفت؟ قفلش کن یعنی همین دیگه. ما مهمون غریبه که میاد یه سر میارمش تو باغ دورش میدیم که با میوه سیر شه غذا زیاد نخوره!
هر دو قاه قاه زدیم زیر خنده. از یک طرف چند ماه بود که غذای خانگی نخورده بودم، از طرفی دلم بدجوری برای انگورها رفته بود. خلاصه با هر بدبختی بود خودم را نگه داشتم تا بتوانم دستپخت مادر رفیقم را بخورم.
یک روز دیگر نشسته بودیم توی محیطبانی که یکی از شکاربانها با یک کیسه بزرگ روی کولش آمد تو. کیسه را که گذاشت میان دفتر دیدم کیسه نیست چادرشب بزرگی است که چهارگوشهاش را همآورده و طنابپیچ کرده بود. چادر شب را که باز کرد کوهی از پستهٔ تازهٔ خندان دامغان پدیدار شد. دیگر نفهمیدیم چه شد. خودش و من و یکی دیگر از محیطبانها نشستیم دورش و حالا نخور کی بخور. گمانم حدود ده پانزده کیلو پسته بود. اما مگر سیر میشدیم. اصلن مزه بهشت میداد. یکی دو ساعت گذشت و هی حرف زدیم و هی خوردیم. هی حرف زدیم و هی خوردیم. نمیدانم چطور شد یکهو احساس کردم دهانم مزه خون گرفته. همان موقع دوتا همکارم شروع کردن خندیدن. یکیشان گفت: مَزونِستی پسته خونساز دَره؟ (میدونستی پسته خونسازه؟)
گفتم: ها! پس واسه همونه که دهنم مزه خون میده؟!
پیش از اینکه چیزی بگویند چند قطره خون چکید روی شلوارم. از بس پسته خورده بودم خون دماغ شده بودم!
یک روز دیگر نشسته بودم توی حیاط اداره که دخترکی وارد حیاط شد. یکی از مدیرهای شهر چند بار گوشه و کنایه پرانده بود که خواهر زنش فلان و بهمان. یعنی که بیا خواهر زن من را بگیر. اما من توی کتم نرفته بود. کلهام چنان پر باد بود که فکر زن و زندگی نبودم. به خیال خودم میخواستم بروم بالا بالاها. اصلن آن سالها حال و هوای خیلیها آنجور بود. از شاهِ مملکت گرفته تا جوانهای نورس همه میخواستند بروند بالا بالاها. اوضاع دنیا آنجوری بود شاید. دنیا وارد مرحلهٔ دیگری شده بود. خلاصه دخترک ناشناس چند بار سر تا ته حیاط را بالا پایین کرد تا اینکه سرانجام لحظهای کنار نیمکت ایستاد، دستش را از زیر چادر گلدارش بیرون آورد و تکه کاغذی را پرت کرد پیش پایم و بدو رفت. یک دختر مدرسهای ۱۶ ساله بود. شیرین و خوشگل و بامزه با چشمهای سیاه و درشت و خندان. از آن شیطونکها که آدم را هوایی میکنند. اول فکر کردم خواهر زن مربوطه است اما نبود. یک دختر محلی بود که مرا در شهر دیده بود. کاغذ را با کنجکاوی برداشتم. دور و برم را پاییدم. کسی نبود. همانجور که فکر کرده بودم یک نامهٔ عاشقانه بود. کوتاه، و پایینش نوشته بود« همین الان پاشو بیا تو پارک»
پارک که چه عرض کنم. آن سالها توی شهرستان کسی پارک نمیرفت. همه خودشان باغ و باغچه داشتند. چند تا درخت اکالیپتوس کاشته بودیم و کمی چمن و چهار تا نیمکت. هیچ کس نبود. پارک خالیِ خالی بود. یواشی رفتم روی یکی از نیمکتها نشستم. پس از چند لحظه سر و کلهاش پیدا شد. من یک سر نیمکت نشستم او سر دیگرِ نیمکت. پرسید: تا کی میخوای خدمت کنی؟ یعنی.. تا کی اینجا میمونی؟
گفتم: خب تا وقتی که سپاهیام تموم شه دیگه.
:خب همینجا بمون! چرا نمیمونی؟
داغ شدم. تنم گر گرفت. به تته پته افتادم. چند ثانیه گذشت. احساس تلخ دوگانهای داشتم. حس خواستن و نخواستن هم زمان. انگار که یک چیزی را دوست داری اما فکر میکنی که دوستداشتنش درست نیست، کافی نیست، اما همزمان ته دلت به همه چیز شک داری. انگار یکی ته دلت داد میزند که همان چیزی که فکر میکنی درست نیست، درست است. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خب باید برم.چارهای نیست…میخوام پیشرفت کنم…
این را که شنید اخم کرد. چادرش را تاب داد و قهر کرد و رفت. اما دو روز بعد دوباره پیدایش شد.
دو سه بار دیگر باهم قرار گذاشتیم. همانجا. همانجور، توی پارک. میگفت: شما شبیه فردین هستین.
آنوقتها فردین هنرپیشه محبوب همه بود. دخترکشترین مرد ایران. من البته شکل فردین نبودم. عشق او مرا شکل فردین کرده بود. قد بلند بودم و سبزه رو. لباس سپاهی هم خوشپوش بود و خوشتیپترم میکرد. وقتی با هم حرف زدیم انگار شل شد. تخم نومیدی در دل نازکش کاشته بودم. از خودم بدم آمده بود. همان حس دوگانهٔ لعنتی. هر بار میامد یک گل که از باغچهٔ خانهشان چیده بود یواشکی میگذاشت روی میز کارم و میرفت. باز هم نامهپرانی کردیم. اما طفلک کمکم دلسرد شد. چقدر دلم میخواهد حالا پیدایش کنم. یعنی مرده است یا زنده؟ حتی نامش هم یادم نیست. اما تصویر نگاهش و لبخندش زنده و شفاف پیش چشمم است.
اما در طول خدمتم در دامغان، آن ماجرایی که بیش از هر چیز بر زندگی، جهانبینی و آیندهام اثر گذاشت ماجرای «آهو» بود.
یک روز که رفته بودم گشتزنی با هم آشنا شدیم. آن روزها از بس شور و شوق داشتم شبها دیر میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم. خورشید که بیدار میشد من هم از جا میپریدم و میزدم بیرون. میرفتم توی کوچه باغها و دشت برای خودم پرسه میزدم. بوی عطر خاک و درختان روحم را تازه میکرد. گاهی چند پر پونه هم از کنار جویبارها میچیدم برای صبحانه. آن روز هم با دیدن برگهای خوشرنگ و تر و تازهٔ پونهها نشستم تا سبزی بچینم که چشمم افتاد به آهو. نگاهم که به چشمهای سیاه و درشتش گره خورد، قلبم از سینه تالاپی افتاد کف دستم و یک دل نه صد دل عاشقش شدم. خیلی کوچک بود اندازهٔ یک عروسک. لابد تازه به دنیا آمده بود و شکارچیهای بیپدر، مادرش را کشته بودند.
از آن روز آهو همدمم شد. چنان به هم وابسته و دلبسته شده بودیم که نگو و نپرس. آهو وحشی است اما اگر از نوزادی بزرگش کنی از سگ هم به انسان وفادارتر است. خودم با شیشه شیرش میدادم و لفلف شیر میخورد و قطرههای سپید شیر از گوشهٔ دهان کوچکش جاری میشدند. سیر که میشد خودش را توی بغلم گرد میکرد تا نوازشش کنم و همانطور خوابش میبرد. درست مثل یک نوزاد آدم. گاهی دلش درد میگرفت و ناله میکرد. من هم برایش نباتداغ درست میکردم! چیز دیگری بلد نبودم اما انگار نباتداغ بد هم نبود! خوبش میکرد. شاید هم چون شیرین بود دوست داشت نمیدانم. جوری شده بود که اصلن از من جدا نمیشد. هر جا میرفتم دمش به دمم بسته بود. با من غذا میخورد و با من میخوابید. گاهی از دستش کلافه میشدم اما هر روز که برای کار میرفتم بیرون دلم پیش او بود. زود برمیگشتم که تنها نماند. وقتی هم برمیگشتم چنان ذوق میکرد و با زبان سرخش دستم را میلیسید که دلم میرفت. اگر بگویم به شوق دیدنش برمیگشتم دروغ نیست. چند ماه از این داستان گذشته بود که یک شب اتفاق تازهای افتاد.
یک آقای «گل سرخی» نامی بود، رئیس اداره شکاربانی سلطنتی ، ۴۵ ساله و سیبیلو. یک شب با دوتا خانم شیک و پیک آمده بودند عیاشی. نمیدانم خانمها چکارهاش بودند. توی حیاط چادر زدند و تخت گذاشتند. رییسم آقای «قلندکی» منقل آتش کرد، بساط کباب وشراب جور کرد و خودش و زنش هم با آنها نشستند به شبنشینی.
من بالا ماندم و هیچ نیامدم پایین. راستش از گلسرخی و دار و دستهاش خوشم نمیآمد. یعنی اصلن چیزی به نام «شکارگاه سلطنتی» توی کتم نمیرفت. از شکار بدم میامد، چه مجاز چه غیر مجاز چه سلطنتی چه هر چه. نمیفهمیدم چه معنی دارد که مملکت اداره شکاربانی درست کند، حیات وحش را حفاظت کند، اما شکار فقط برای یک عده دمکلفت مجاز باشد. گفتم که سرم بوی قرمه سبزی میداد. توی همین فکرها بودم که شنیدم گل سرخی پرسید: سپاهی ندارین؟ قلندکی گفت: چرا! خوبشم داریم و مرا صدا زد: سرکار اعتمادی بیا پایین!
توی دلم تف و لعنتش کردم و با اکراه آمدم پایین.
گلسرخی گفت: به به سرکار اعتمادی!
لبخندی زورکی زدم و دست دادم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که آهو خودش را رساند به پلهها و آمد پایین. تازه دو شاخ کوچولویش جوانه زده بودند . آمد وسط حیاط دوری زد و خودش را چسباند به من. خانمها برایش غش و ضعف کردند و دست کشیدند روی سرش.
قلندکی گفت: سرکار اعتمادی توی دشت پیداش کرده و بزرگش کرده. میخواد با خودش ببردش تهران.
زبان گل سرخی بند آمده بود. چند لحظه با چشمهای گشاد شده من و آهو را نگاه کرد. سرانجام زبانش باز شد و هیجانزده گفت: نمیدونی چیکار کردی با من! باور کن این معجزه است!
ما مانده بودیم که از چی حرف میزند. همه چشم دوختیم به دهان گلسرخی ببینیم چه میگوید. معجزهٔ چی؟!
گفت ولیعهد چند سال بوده یک بچه آهو میخواسته اما بچه آهوهای وحشی با او اخت نمیشدند، چون باید از نوزادی بزرگش میکرده. حالا که من آهویم را از نوزادی اهلی کرده بودم در آسمان باز شده و شانس تالاپی افتاده توی دامن آنها! آمد نشست پیش من. دستش را گذاشت روی شانهام، سرش را آورد نزدیک گوشم و با چربزبانی گفت: من تو آسمون دنبالش میگشتم، شما رو زمین پیداش کردی.
سپس بغلم کرد و ادامه داد: شما بهترین هدیه را میتونید به ولیعهد بدید.
کارد میزدی خونم در نمیآمد. دهانم خشک شده بود و بغض و خشم گلویم را میفشرد. دیگر حتی نتوانستم زورکی لبخند بزنم. یکی از خانمها که متوجه حالم شده بود گفت: البته میدونیم برای ایشون خیلی سخته. بالاخره به هم عادت کردن.
قلندکی نگذاشت جملهاش تمام شود و فوری جواب داد: بعله! اما سرکار اعتمادی یکی از بهترین نیروهای ما هستن. خودشون یه تنه کل منطقه را مدیریت میکنن. میدونن این هدیه چه امتیاز بزرگی برای ادارهٔ محسوب میشه. حتمن این فداکاری و میکنند.
نگاهش به دهان من بود و منتظر تا حرفش را تایید کنم. سکوت شد. از آن سکوتهایی که وزنش یک عمر قلب آدم را له میکند. زمزمه کردم: چی بگم…
و سر به زیر بلند شدم و رفتم به سوی ساختمان. آهو هم دنبالم آمد.
رفتیم بالا. دنیا پیش چشمم سیاه شد. سرم سنگین بود و گوشهایم زنگ میزد. نفسم تنگ شده بود. رفتم توی اتاق و در را بستم. نگذاشتم آهو بیاید تو. نمیخواستم پیشش گریه کنم. او شاخهایش را به در میزد و قلبم با هر ضربه یک ترک تازه برمیداشت. کم کم صدای شوخی و غشغش خندههایشان بلند شد. همه آهو را فراموش کردند. طبیعی هم بود. آنها که قرار نبود از دستش بدهند. یک ساعت بعد قلندکی آمد بالا. در زد. آبی به صورتم زدم و باز کردم. مانده بودم چه بگویم. قلندکی یک ساعت به گوشم روضه خواند که مبادا نه بگویی که خیلی بد میشود و فلان میشود و بهمان میشود و… خلاصه به هر زبانی بود راضیام کرد. حالا که فکر میکنم میبینم خریت کردم. نباید راضی میشدم. میخواستند چه کارم کنند؟ به خاطر یک بچه آهو که مجازات نمیشدم. فوقش قلندکی یک مدت قهر میچُساند و غرغر میکرد. من هم که آخرِ سپاهیام بود. اما خر شدم. یک ترس بیخودی هم از دستگاه توی دل مردم انداخته بودند. آدم اگر در جوانی عقل داشت که آدم نبود.
خیلی دوستش داشتم خیلی. چشم آهو مثل چشم انسان احساسش را منتقل میکند. وقت رفتن زل زده بود به من. انگار میپرسید چرا؟ هنوز با یادآوری نگاهش بند دلم پاره میشود. فقط چند روز به پایان دورهٔ سپاهیام مانده بود که این اتفاق افتاد. اگر گلسرخی خبرش چند روز دیرتر آمده بود، من و آهو رفته بودیم. یک دایی داشتم که عشق جَک و جانور بود. یک خانه داشت مثل باغ وحش. همه چیز داشت. از طوطی و قناری و سگ و گربه و خرگوش گرفته تا ماهی و لاکپشت و کبوتر. از وقتی آهو را آورده بودم هی به او زنگ میزدم دوتایی برایش نقشه میکشیدیم. داشت با چوب برایش لانه میساخت. وقتی دست خالی برگشتم تهران حسابی کفری شد و یک دل سیر به شاه و دم و دستگاهش فحش داد.
آن موقع رضا پهلوی ده ساله بود.
سالها بعد که رضا پهلوی را در آمریکا دیدم به او گفتم که آهوی من بود. باورش نمیشد. کلی خاطرات شیرین برایش زنده شدند. برای او شیرین برای من تلخ. حتی نپرسیدم چه بر سر آهو آمد. میترسیدم چیزی بگوید که به تلخی قصه افزوده شود. تلخیِ قصهای که هزار حرف نگفته در خود داشت.
سیزدهم دی، سوم ژانویه ۲۰۲۴
برگرفته از خاطرات «حسن اعتمادی» کنشگر سیاسی، دبیرکل و سخنگوی سابق سازمان ملی دموکراسی برای ایران(نوفدی)
۱. اشاره به ولیعهد منظور شاهزاده رضا پهلوی فرزند و جانشین محمدرضا شاه پهلوی است.
۲. اشاره به اشخاص حقیقی و نکتههای پیرامون آنها، ادعا و دیدگاه راوی متن است و مسئولیت درستی یا نادرستی آنها متوجه راوی است نه نویسنده.
ادامه دارد…