مسافر سرزمین عجایب در قلعه دراكولا

مسافر سرزمین عجایب در قلعه دراكولا

داستان کوتاه
برای نوجوانان و بزرگسالان

الهه رهرونیا(نوشاد)

‎کپی رایت تنها از آنِ نویسنده است و هرگونه برداشت یا بهره‌برداری از کتاب‌ها، نام‌ها، عکس‌ها یا نقاشی‌ها پیگرد قانونی خواهد داشت



 

گزیده داستان‌هایی از کودکی 

 

برای گروه سنی بالای ج و بزرگسالان 

بخشی از این كتاب را بخوانید




«بعد کی اومد؟»

 

چه جادویی در قصه‌های شبانه‌ هست نمی‌دانم. اما برای من شیرین‌ترین لحظه‌های کودکی بود. هنوز می‌توانم سرانگشتان مادرم را لای موهایم حس کنم که افسانه «شاه مار» را تعریف می‌کرد. و من خیره به سقف، مار بزرگ و رنگارنگی را می‌دیدم که دور خودش می‌چرخید و می‌چرخید و تبدیل به جوانی رعنا می‌شد. قصه‌‌گوهای کودکی من‌ جز عمه مرضیه، همه فقط یک قصه بلد بودند. همیشه همان یکی را تعریف می‌کردند و من هربار با همان شوق سیری‌ناپذیر قصه‌هایی که واژه به واژه از بر بودم را با ذرات جان می‌بلعیدم. اگر قصه‌گو یادش می‌رفت یادآوری می‌کردم  « نه! اینجاش اینجوری نبود که…». مامان فقط قصه« شاه مار» را بلد بود. عزیز جون مادر بابا هیچی قصه از بر نبود و از روی کتاب می‌خواند. مادرمولود، مادرِ بزرگ مادرم، فقط قصه «یک مشت دو مشت» را می‌دانست. خانم بزرگ مادر شوهر خاله، فقط « نمکی و دیو سر بزرگ سیاه پا» را بلد بود و بابا فقط « قصه‌ خاله پیرزنه». اما عمه مرضیه عمه‌ی مامان، سلطان قصه بود. او تمام هفت جلد«امیرارسلان» و« ملک جمشید» را واژه به واژه از بر بود. قصه‌های کلیله‌ودمنه و شاهنامه را به زبان کودکانه ترجمه و اجرا می‌کرد و گلستان می‌خواند. اما بدون کتاب. اگر زیارتنامه دستش ندیده بودم فکر می‌کردم اصلن سواد ندارد. او یک بازیگر تئاتر مادرزاد بود. وقت قصه که می‌شد، چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و یک شمع یا چراغ گردسوز روشن می‌گذاشت تا صحنه وهم‌آلود بشود و سایه دست‌هایش که باز می‌کرد و تکان تکان میداد روی دیوار بیفتد. صدایش را کلفت و نازک می‌کرد و بجای «دیو سپید» یا « فرخ‌لقا» دختر شاه فرنگ حرف می‌زد. او همانقدر عاشق قصه تعریف کردن بود که من عاشق قصه شنیدن و بابا عاشق خوابیدن! یک شب که قرعه به نام بابا افتاد و از قضا خیلی خسته و خواب آلود بود، در حالی که درازکش یک دستش را روی بالش و زیر سرش گذاشته بود و خمیازه کشان و مچ‌مچ کنان تلاش می‌کرد چشم‌هایش را باز نگه‌دارد، قصهٔ خاله پیرزنه را آغاز کرد.« یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه خاله پیرزنه بود، یه خونه داشت قد یه غربیل، که یه درخت داشت قد یه چوب کبریت. یه شب که خاله پیرزنه تو خونه اش نشسته بود یهو در زدن…» من برعکس بابا چهارزانو روی تشکم نشسته بودم و چهارچشمی به دهان بابا زل زده بودم تا ترتیب مهمان‌های خاله پیرزنه را درست رعایت کند. چون همیشه تقلب  می‌کرد تا قصه را زودتر تمام کند و بخوابد. بابا« آقا سگه گفت، منکه واق و واق می‌کنم برات، دزد و بی‌دماغ می‌کنم برات بذارم برم؟» من « تخم کوچیک می‌کنم برات!» بابا « اونکه تخم کوچیک می‌کرد آقا گنجیشکه بود.» مامان «خانم گنجیشکه.» من « نه! آقا سگه هم مث آقا گمجیشکه تخم کوچیک می‌کرد!» « سگ که تخم نمی‌ذاره آخه پدسوخته!» « چرا! سگ هم تخم کوچیک می‌ذاره. من می‌دونم.» « باشه حالا چون نصفه شبه می‌ذاره. خلاصه بعدش آقا گاوه اومد.» من که منتظر تقلب بابا بودم فوری گفتم « نه! آقا گاوه نه‌اومد! بعد کی اومد؟» بابا ریز خندید و‌گفت « تو که خودت بهتر بلدی پدسوخته. خب خودت بگو کی اومد.» من با بی‌قراری خودم را تکان تکان دادم و گفتم « نه! تو باهس بگی! بگو! بگو آقا گوبه‌هه اومد. بگو! آقا گوبه‌هه» بابا زیر لب گفت« کون لق جغد. ادامه داد « بعله آقا گربه‌هه اومد» خلاصه بابا همانطور قصه‌گویان خوابش می‌برد و من هربار بیدارش می‌کردم و دوباره می‌پرسیدم « بعد کی‌ اومد؟» بابا غر و لندکنان می‌گفت « بچه! جون مادرت بزار بکپیم.» و قصه را عاجزانه ادامه می‌داد. تا اینکه وقتی دوباره تکانش دادم و گفتم « پاشو پاشو نخواب! بعد کی اومد؟» گفت « بعدش الهه خُله اومد!» مامان از خنده غش کرد ولی من خیلی جدی پاسخ دادم « نه خیر الهه خله نه‌اومد! بعد کی‌اومد؟» طفلک بابا. اما مامان توی این گیر و دار نامردی نکرده و تمام این گفتگو را با ضبط صوت کوچک رومیزی ضبط کرده بود . صدایی که حالا که همه‌ی قصه‌ گوها مرده‌اند، هنوز همچون گنجینه‌ای قلب شنونده را آب می‌کند.

 

 دوازده نوامبر ۲۰۲۰





«امتحان شجاعت»

 

وقتی من کوچک بودم با خانواده‌ام در یک کوچه‌ی بن‌بست زندگی می‌کردیم. آن وقت‌ها دخترها زیاد با پسرها همبازی نمی‌شدند. یعنی پدر و‌مادرها هم کمتر اجازه می‌دادند. به ویژه هنگامی که به سن مدرسه می‌رسیدیم. بازی‌های دخترانه و پسرانه هم  با هم فرق داشتند. پسرها بیشتر فوتبال و زو و جنگ بازی می‌کردند، و دخترها خاله‌ بازی و معلم‌‌ بازی. من بیشتر با پسرها بازی می‌کردم تا با دخترها. وقتی کسی نبود هم با حیوانات  یا تنهایی بازی می‌کردم . با اینکه با پسر‌ها زیاد جور نبودم بازی‌هایشان را بیشتر دوست داشتم چون هیجان‌انگیزتر بودند. خاله‌ بازی و معلم‌ بازی و بازی‌های نشستنکی حوصله‌ام را سرمی‌بردند. خوشبختانه پدر و مادر من خیلی سختگیر نبودند و من اجازه داشتم با پسرها بازی کنم؛ اما بازی کردن با آنها به این سادگی هم نبود. خانه‌ی ما ته کوچه بود و چسبیده به دیوار باغ. باغ بازماندهٔ باغ بزرگتری بود که در سال‌های دور پدربزرگ بخشی از زمین‌های آن را بین بچه‌هایش تقسیم کرده و بخشی را فروخته بود. روبروی خانه ما تا نیمی از کوچه، دیوار پشتی مسجد بزرگ و قشنگی بود که پدربزرگ ساخته بود. چسبیده به مسجد خانه‌ی «علی چاقه» بود. مادر علی چاقه وسواسی بود و من هر روز از پنجره آشپزخانه او را می‌دیدم که شلنگ آب و جارو به دست می‌شست و می‌شست و کف حیاط خانه‌شان مانند بشقاب‌های ما تمیز بود. خانه‌ی آخری سر کوچه، خانه‌ی «عمه مهری» بود که چسبیده بود به خانه‌ی علی چاقه اینها. کوچکترین بچه‌ی عمه مهری «علی‌رضا» که «علی‌لاغره» صدایش می‌زدیم با علی چاقه هم مدرسه‌ای و حسابی باهم چپ بودند. اما از سر ناچاری همیشه با هم بازی می‌کردند. آنها نصف روز قهر بودند و نصف روز آشتی. علی‌ چاقه وقت دعوا علی‌لاغره را «پینوکیو» صدا می‌زد.  علی‌لاغره هم به او لقب «گربه‌ نره» داده بود که انصافن هر دو لقب به هر دو نفر برازنده بود.  کنار خانه ما دو سه تا همسایه دیگر هم زندگی می‌کردند که بچه‌هایشان بزرگ شده بودند و خلاصه ما سه نفر تنها بچه‌های آن کوچه بودیم. جز عباس پسر فاطمه‌خانم همسایه دیوار به دیوار ما  که  با ما بازی نمی‌کرد و در داستان‌های بعدی درباره‌اش خواهم نوشت. خوب یادم هست یک روز که از خاله بازی و معلم‌ بازی بازی خسته شده بودم رفتم توی کوچه و به علی چاقه و علی لاغره که با یک پسر دیگر توپ بازی می‌کردند گفتم «‌منم بازی.»‌ علی چاقه و علی لاغره همدیگر را نگاه کردند و قاه قاه خندیدند. بعد با رفیقشان که  اسمش سعید بود سه تایی دست به کمر زدند و گفتند« دختر‌ها هم مگه فوتبال بلدن؟!» و دوباره خندیدند. من گفتم« پس چی که بلدم! خوبم بلدم ! از شماهام بهتر بلدم! » علی لاغره گفت

«به حرف نیست که! باس نشون بدی.» 

«نشون می‌دم!»

علی چاقه گفت « اگه تونستی توپ و از ما سه تا بگیری ، شوت کنی تو دروازه، معلومه راست میگی!» 

بعد سه تایی به هم نگاه کردند و نیشخند  زدند. من خیلی لجم گرفته بود. معلوم بود که عادلانه نبود. آنها سه تا بودند و من یکی. اما قبول کردم

« باشه اما اگه من بردم چی؟» 

«اگه بردی معلومه خیلی مردی. اونوقت تو هم بازی.»

و اینطوری یک جنگ نابرابر شروع  شد. اول شلوارم را خوب بالا کشیدم. و بعد موهایم را که مامانم اول صبح  شانه کرده و فرق بغل باز کرده بود ریختم توی صورتم که مثل پسرها خشن به نظر بیایم. بعد آستین‌هایم را بالا زدم و سفت کردم . آن سه تا بدجنس‌ها زل زل نگاهم می‌کردند. پریدم  وسط و پاس‌کاری شروع شد. من از بقیه کوچکتر بودم  اما فرزتر، و خیلی زود توپ را از پای علی چاقه که به سختی می‌دوید گرفتم و دویدم سمت دروازه. علی لاغره یک فحش آبدار نثارم کرد و با لگدی محکم توپ را از پایم گرفت و پاس داد به سعید. هر از گاهی توپ به من می‌رسید اما پاس‌کاری حالا کتک‌کاری شده بود و  مشت و لگد و توپ بود که به سر و صورت و پاهایم می‌خورد. همه جایم درد گرفته بود و کمی خونین و مالین شده بودم اما نمی‌خواستم کم بیاورم. تا اینکه وقتی علی لاغره شوت بلند و محکمی به سمت دروازه زد، توپ را با شکمم گرفتم  و خودم به همراه توپ سوت شدم توی دروازه و با کمر خوردم توی دیوار باغ. توپ هنوز توی دستم بود. همه ساکت شدند و من را نگاه کردند. علی چاقه که به جرزنی معروف بود در حالی که بالا و پایین می‌پرید گفت«  قبول نیست! قبول نیست!» علی لاغره چپ چپ نگاهش کرد و گفت« ساکت شو!  قبوله. حرف زدیم باس پاش وایسیم.» سعید هم گفت« راس میگه به نظر منم قبوله. اگه قبول نباشه نامردیه! بابام گفته مرده و حرفش.»‌ با این حرفِ سعید، علی چاقه ساکت شد. ولی از نگاهش معلوم بود که از نتیجه راضی نیست و نقشه‌ی پلیدی توی سرش است. همان موقع مامان سعید آمد و صدایش کرد برای نهار. چند لحظه بعد هم  مامان‌های دیگر. 

فردای آن روز که رفتم توی کوچه علی چاقه منتظرم بود. درست حدس زده بودم. تا من را دید به سویم آمد، قیافه ی بدجنسانه‌ای گرفت و گفت« باید یه کار دیگه‌ هم کنی تا بازیت بدیم. اگه نکنی من به علی لاغره و بقیه بچه‌ها میگم بین من و تو یکی و انتخاب کنن، اونام معلومه من و انتخاب میکنن.»

« از کجا معلوم تو رو انتخاب کنن؟ »

« چونکه من از اول بودم اما تو تازه اومدی.» 

حرفش منطقی بود. گفتم « باشه اما همه باید باشن و قول بدن که این آخریشه.»

« باشه، دست بده. هرکی نکنه نامرده.»

دست دادم. اول دوتایی رفتیم در خانه‌ی علی لاغره، و بعد سه تایی دوتا از بچه‌های کوچه بغلی یعنی سعید و «ممد‌ گوش میمونی» را خبر کردیم تا شاهد باشند. سپس همگی توی کوچه‌ی ما جمع شدیم. علی چاقه گفت« قرار شده الهه یه کار دیگه هم کنه تا بتونه با ما فوتبال بازی کنه.» علی لاغره اخم کردم گفت« کی این قرار و گذاشته؟ » 

علی چاقه گفت« من گذاشتم خودشم با من دست داده.»

همه به من نگاه کردند. من هم به علامت تایید سر تکان دادم. دیگر کسی اعتراضی نکرد و فهمیدم که دست دادن به معنای تمام شدن کار بود. علی چاقه ادامه داد. «باید از شیار سیاهه رد شه بره اونور باغ !» 

شیار وحشت را می‌گفت. بین دیوار بیرونی مسجد و  دیوار باغ شیار باریکی به اندازه بیست و چند سانت قطر و دو متر درازا وجود داشت که فقط بچه‌ها می‌توانستند از آن عبور کنند. آنهم نه هر بچه‌ای، فقط  بچه‌های شجاع و لاغر. دیوارهای دو سوی شیار سیاه شده بودند و کف و میان درزهای آجرهایشان پر از کثافت و حشره و مارمولک بود. من از مارمولک وحشت داشتم و علی چاقه بدجنس این را می‌دانست. یکبار برای ترساندن من یک ‌بچه مارمولک را کشت، جنازه اش را زد سر یک چوب و دور کوچه دنبالم کرد. من جیغ زنان فرار کردم و همه به من خندیدند. شیار وحشت ترسناک‌ترین چیز زندگی من بود. علی چاقه لعنتی که خودش به خاطر چاقی هرگز از شیار عبور نکرده بود، حالا روی مهم‌ترین نقطه ضعف من دست گذاشته بود. با این همه نه نگفتم و گفتم باید درباره‌اش فکر کنم. علی چاقه با لبخند پیروزمندانه‌ای گفت« عمرن بتونی از اونجا رد شی! جرات نداری! عمرن!» من حرفی برای گفتن نداشتم. خیلی عصبانی بودم. علی لاغره این را فهمید و رو به علی چاقه گفت« خوبه حالا خودتم نمیتونی از اون لا رد شی چاقالو!» همه خندیدند. علی چاقه با ناراحتی دست‌هایش را مشت کرد و دندان‌هایش را به هم سایید. علی لاغره گفت« خب  پس تا الهه بره فکراش و کنه ما بریم یه دست گل کوچیک بزنیم.» و رو به من ادامه داد« قرار ما فردا همینجا همین موقع.» همه دویدند به سمت توپ و علی لاغره که پسرعمه‌ام بود و برای همین گاهی رگ غیرتش گل می‌کرد، زیر لب طوری که بقیه نشنوند به من گفت« اگه دست نداده بودی یه کاریش می‌کردیم، اما چون دست دادی نمی‌شه بزنیم زیرش.» و بعد رفت پیش بقیه

من غمگین و عصبانی دست از پا درازتر برگشتم خانه. آشپزخانه‌ی ما پنجره دو لت بزرگی داشت که رو به کوچه بود و من همیشه از آنجا هر اتفاقی که در کوچه می‌افتاد زیر نظر داشتم. آن روز رفتم و زیر پنجره نشستم و به صدای بازی پسرها گوش کردم. اگر از پنجره نگاهشان می‌کردم مرا می‌دیدند. برای همین زیر پنجره نشستم و گوش کردم تا بازی‌شان تمام شد و رفتند. آنشب از فکر و خیال خوابم نمی‌برد. تمام روز هم بهانه گیری و بداخلاقی کردم و الکی گریه کردم. حس می‌کردم از علی چاقه متنفرم اما بیشتر از علی چاقه از مارمولک‌ها بدم می‌آمد و بیشتر از آنها از خودم که از آنها می‌ترسیدم.

روز بعد ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و یواشکی طوری که مامان و بابا بیدار نشوند رفتم توی کوچه. هوا گرگ و میش بود و خورشید هنوز کامل بالا نیامده بود. رفتم کنار شیار وحشت و خوب لای دو دیوار را نگاه کردم. انگشتم را کشیدم روی سطح سیاه دو دیوار دو‌سوی شیار. دیوار آجری باغ و دیوار سیمانی مسجد. انگشتم سیاه نشد فقط خاکی شد. خوب همه جای آن مسیر تنگ را نگاه کردم. هیچ مارمولکی دیده نمی‌شد. تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم خودم تنهایی قبل از اینکه دیگران بیایند از دیوار وحشت عبور کنم. مسئله دیگر فوتبال بازی کردن با پسرها نبود. احساس می‌کردم عبور از درز تنگ میان آن دو دیوار مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام است. اتفاقی که تا آخر عمر مسیر زندگی ام را تغییرمی‌داد. 

هرچه بیشتر فکر می‌کردم ترسم بیشتر می‌شد. توی خیال خودم را می‌دیدم که لای دیوار وحشت گیر کرده‌ام و یک مارمولک گنده روی سرم نشسته و یکی هم می‌خواهد به زور برود توی دهانم. فکرهایم هر لحظه ترسناک‌تر می‌شدند. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم« مگه مارمولک‌ها خبر دارن که من می‌خوام الان از اینجا رد بشم؟ لابد هنوز خوابن!»  منطقی بود. اما اگر هم منطقی نبود من تصمیم خودم را گرفته بودم. نمی‌خواستم تا آخر عمر یک ترسو باشم و ترسو باقی بمانم. دیگر یک لحظه هم فکر نکردم و از پهلو وارد شیار شدم. وقتی سفتی دو دیوار را بر سینه و‌ پشتم حس کردم، به نظرم آمد که قلبم دارد از قفسه‌ی سینه‌ام بیرون می‌زند و هر لحظه ممکن است بایستد. نفس دیگری گرفتم و به ستون نورانی که در انتهای درز دو دیوار بود خیره شدم و با سرعت به طرفش حرکت کردم. آنسوی ستون نورانی پیروزی بود. باغ بود و عطر گل‌ها و سبزی‌های باغ. با همان فکرها متوجه شدم که به انتهای شیار رسیده‌ام. از ستون نورانی عبور کردم و خودم را در باغ سبز و روشن و پر گل دیدم. حالا خورشید هم درآمده بود و به صورتم لبخند می‌زد. چقدر حس پیروزی شیرین بود. حالا احساس توانایی و قدرت جای ترس را گرفته بود. از خوشحالی بالا و‌پایین پریدم 

و دو بار دیگر تنهایی از شیار عبور کردم. هنوز هم می‌ترسیدم اما فهمیده بودم که دیگر نه ترس از شیار، نه ترس از مارمولک نه هیچ ترس دیگری نمی‌تواند مانع من برای رسیدن به خواسته‌هایم بشود. از علی چاقه ممنون بودم که باعث شده بود عبور از ترس‌هایم را یاد بگیرم. چند ساعت بعد جلوی چشم همه‌ی پسرهای محله بجای یک بار، دوبار رفت و برگشت از شیار وحشت رد شدم. کاری که خیلی از پسرهای دیگر هنوز نتوانسته بودند بکنند و هیچ وقت هم نکردند. اول علی لاغره و بعد بقیه بچه‌ها برایم دست زدند. علی لاغره دستش را گذاشت روی شانه‌ام و با غرور دست دیگرش را به طرفم دراز کرد و لبخند باشکوهی زد. و بعد بقیه بچه‌ها با من دست دادند. علی چاقه از لجش رفته بود. لابد یک جایی همان نزدیکی از دور ما را تماشا و گریه می‌کرد. حالا دیگر من الهه هفت ساله از تهران یکی از شخصیت های معتبر محله مان شده بودم. 

پاییز ۲۰۲۱






 «مسافر سرزمین عجایب در قلعه‌ی دراکولا»

 

سخت‌ترین کارهای خانه همیشه مال «مریم» بود. از خالی کردن قوطی گُه خواهر‌زاده‌اش که من بودم و از سنگ توالت قدیمی می‌ترسیدم و در یک قوطی خالی روغن نباتی کارم را می‌کردم، تا شستن هر روزه‌ی لباس‌های خونی «آقا ماشاالله». آقا ماشاالله  بابای مریم هر صبح حدود ساعت هشت و‌نیم با یک دست کله‌پاچه،دل و جگر و یا یک تکه گوشت از کشتارگاه برمیگشت. او محموله‌ی خونینش را مثل سر ارزشمندِ سردارِ سپاهِ دشمن، پرت می‌کرد روی ایوان و به مریم می‌گفت بگذاردش توی یخچال. برای همین یخچال خانه‌شان و تمام چیزهای درون آن از آب خنک گرفته تا میوه‌ها، همیشه بوی گند چربی و خون می‌داد. آقا ماشاالله پس از بازگشتن از کشتارگاه لباس سرهمی و پیشبند پلاستیکی غرق خونش را پرت می‌کرد توی تشت مسی گوشه حیاط و مریم مجبور بود همان موقع پیش از آنکه خون خشک بشود آن را بشوید. برای همین هر روز نخستین کار مریم پس از بیدار شدن از خواب، شستنِ خون بود. نمی‌دانم آقا ماشاالله که هر روز تمام مسیر میان سلاخ‌خانه تا خانه را با همان لباس خونی برمی‌گشت، چه اصراری داشت تا لباسش پیش از اینکه روز بعد دوباره خونین شود تمیز باشد! شاید با این کار خود را همچون خدای جنگ می‌دید که می‌باید خونریزی‌اش را به اهل محل یادآوری کند. خاله مریم که من به خاطر فاصله سنی کمی که بینمان بود هیچ وقت خاله صدایش نکردم، آن وقت‌ها حدود ده سالش بود. اما دست‌های کوچک تپل و بچگانه‌اش به خاطر این شستشوی ابلهانهٔ و هر روزه، خشن و قرمز شده بودند و همیشه زخم بودند و می‌سوختند. یادم هست هر وقت ما پس از چند ماه به خانهٔ آنها می‌رفتیم، تا از راه می‌رسیدم نخستین پرسش مریم از مادرم این بود« آبجی کِرِم داری؟» 

مریم و دو خواهر برادر ناتنی مادرم همیشه آبجی صدایش می‌کردند و مادرم برای آنها و بقیه، حکم بزرگ‌ترِ عاقل و محترم را داشت. حتی مادربزرگم وقتی می‌خواست کار مهمی انجام دهد با مامان مشورت می‌کرد. از این رو من به عنوان بچهٔ شخص عاقل و محترم از قدرت و مصونیت ویژه‌ای برخوردار بودم. مصونیتی که با چوقولی‌ حسودان از جمله «خاله فرشته» که یکسال از خاله مریم کوچکتر بود خدشه‌دار نمی‌شد.

من چهار پنج ساله بودم و مامان کمتر از سی‌سالش بود. ما سالی دو بار در نوروز و تابستان از تهران به دیدار مادربزرگم که حالا زن آقا ماشاالله و مادر مریم و فرشته و «عزت» بود می‌رفتیم. خانهٔ مادربزرگ برای من حکم سرزمین عجایب را داشت. آنجا هیچ چیز شبیه خانهٔ ما یا آدم‌های دیگری که دیده بودم نبود. آنجا سرزمین ترس‌ها و‌ شکنجه‌های ناشناخته و شادی‌ها و تجربه‌های بی‌همتا بود. آنجا می‌شد جنگ فرشته‌ها و دیو‌ها یا تبدیل شدن آنها به یکدیگر را از نزدیک دید. خود خانه برای من حکم قلعهٔ دراکولا را داشت. 

هر بار که با ماشین از سر خیابانی که خانهٔ مادربزرگ در پس‌کوچه‌ای در میانهٔ آن قرار داشت وارد می‌شدیم، شور و ترس و هیجانی غیرقابل توصیف در دلم می‌جوشید. آنجا، سر خیابان، یا به زبانِ خاله‌مریم «سر خط»، دروازهٔ سرزمین عجایب بود. دیوارهای کاهگلی، مردمی که با چشمان گشاد شده و نگاهی مشکوک ما را تماشا می‌کردند و هرگز از تماشا سیر نمی‌شدند، زن‌هایی که با چادر به کمر بسته سر جوی پهنی رخت می‌شستند و ماشین که می‌آمد دست از رخت شستن می‌کشیدند و زل می‌زدند و‌پچ‌پچ می‌کردند، و پیرمردهایی با چروک‌های عمیق در چهره، شلواری گشاد به پا، جلیقه به تن، کلاه بافتنی یا قلاب‌بافی به سر و چپق به دست، بر پله‌ای بزرگ نشسته و غیبت می‌کردند، از نخستین جلوه‌های سرزمین عجایب بود. در آن لحظه‌ها مامان همیشه می‌گفت«نگاه نکن. توجه نکن.» و‌من به خوبی حس می‌کردم که مامان چقدر از آن نگاه‌های پرسشگر و بی‌اعتماد بدش می‌آمد. برای همین مامان هرگز بیشتر از پنج روز آنجا نمی‌ماند و هرچه بقیه اصرار می‌کردند در او بی‌اثر بود. من فهمیده بودم که خانهٔ مادربزرگ برای مامان هم چندان دلچسب و آشنا نبود. 

پس از عبور از دروازه، ماشین وارد تونل وحشت می‌شد. تونل وحشت شامل یک محوطهٔ بزرگ و طاقدار و آبی رنگ بود که چیزی شبیه صندوق عهد با گنبدی کوچک و‌ موجوداتی کج و‌کوله و ترسناک دورش، بر داربستی میانهٔ طاق آن قرار داشت. نقاشی‌هایی از آدم‌هایی عجیب با پیراهن سبز و شمشیر به دست و با دایره‌ای زرد دور سرشان هم درهرگوشهٔ کوچهٔ طاقدار آبی بود. بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم که آنجا تکیه کوشمغان بوده، آن صندوق عجیب هم همان علم و کتل با شکلی متفاوت.  نقاشی‌ها هم شمایل پیامبر و امامان شیعه بودند. اما در نخستین سال‌های کودکی هر تکه از راهِ رسیدن به خانهٔ مادربزرگ برایم حکم بخشی از تونل وحشت را داشت. مرحلهٔ بعدی رودخانه‌ای زشت و بد بو بود که پس از بیرون آمدن از تکیه پدیدار می‌شد. آنجا در حقیقت رودخانه نبود، بازماندهٔ  حوضچهٔ درازی بود که در مسیر جویی که پیش از آمدن آب لوله‌کشی مردم  آب مصرفی خود را از آن برمی‌داشتند قرار داشت. به دلیل وقفه‌ای که «انقلاب اسلامی» در روند سازندگی پس از «انقلاب سپید شاه و مردم» ایجاد کرد، حوضچه تبدیل به گندابی پر از زباله و استخوان حیوانات شده بود و زباله‌ها که هرگز لایروبی نشدند شبیه تودهٔ اجساد مردگانی فراموش شده،همچنان در مسیر جویی بودند که راهش را به سوی محله‌های دیگر ادامه می‌داد و مردمی که هنوز به آب لوله‌کشی عادت نکرده بودند، باز هم در همان جوی رخت و ظرف می‌شستند. یادم هست که مامان چقدر برای فهماندن آلوده بودن آب جوی به مادربزرگ و خاله‌ها تلاش کرد و حرص خورد تا کم‌کم این عادت از سرشان افتاد. تا پیش از آن مامان هم در بخشی از شکنجه‌های من شریک بود و هر بار می‌خواست از ظرفی استفاده کند چند بار آن را در ظرفشویی لعابی درون حیاط می‌شست. غلط نکنم بیماری وسواس مامان از همان‌جا شکل گرفت و کم کم به خاله مریم هم سرایت کرد. پس از حوضچه، تونل وحشت تمام می‌شد و چند خانهٔ قشنگ قدیمی با درختانی کهنسال پدیدار می‌شدند. خانهٔ مادربزرگ کمی جلوتر در سراشیبی پس‌کوچه‌ای خاکی بود که سرتاسر آن با پشکل گوسپندان آقا ماشاالله پوشیده شده بود. ماشین را سر کوچه پارک می‌کردیم و از شیب تند کوچه  و پشگل‌‌ها می‌گذشتیم تا به «قلعهٔ دراکولا» می‌رسیدیم. در سال‌‌های نخستی که به سرزمین عجایب سفر می‌کردیم،آغل گوسپندان و اتاق کاهدان آقا ماشاالله هنوز بخشی از خانه بود. او هر غروب گوسپندان را از صحرا به خانه می‌آورد. از این رو برای من که بچه‌ای ریزنقش بودم آنجا نه فقط سرزمین عجایب که ترسناک‌ترین مکان دنیا بود. از گوسپندان غول‌پیکر و عصبانی که دو برابر هیکل من بودند  گرفته تا  الاغ بد اخلاقی که آقا ماشاالله اصرار داشت سوارش بشوم و من هر بار بلندم می‌کرد تا روی پالون بنشاندم از اعماق وجود جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم. اگر مامان به دادم نمی‌رسید و هر بار به سرعت مرا از دست آقا ماشاالله نمی‌گرفت، بدون شک سکته کرده بودم. هنوز درد و انقباضی  که از شدت فشار در قلب و تنم می‌پیچید به یاد دارم. هر غروب که صدای پای گلهٔ گوسپند‌ها و الاغ اخمو را از سر کوچه می‌شنیدم، تا جا رفتن آنها در آغل، لرزان پشت مادرم قایم می‌شدم و خاله‌ها و دایی‌های تنی و ناتنی‌ام از تماشای بچه‌شهری سوسول یک دل سیر می‌خندیدند. آنها هی به گوسفندها دست می‌زدند و می‌گفتند« بین کاری نداره، ببین!» و من هر بار دست آنها به حیوان نزدیک می‌شد در ذهنم می‌دیدم که گوسپند دست آنها را گاز می‌زند و خرپ خرپ می‌جود و از ته دل و بلند بلند گریه می‌کردم. 

خوشبختانه دو‌سه سال بعد آقا ماشاالله در باغی که نزدیک چراگاه خرید آغلی ساخت و همه از بوی بد و کثافت‌کاری گوسپند‌ها راحت شدند. اما هیولاها و کابوس‌‌های خانهٔ مادربزرگ فقط اینها نبودند. هر صبح که آقا ماشا‌الله با آن هیبت خونین وارد خانه می‌شد، در کیسه‌اش را باز می‌کرد و در حالی که با  دست خونی‌اش دل و جگر گوسفند تازه کشته را زیر و رو می‌کرد و نشان می‌داد، چشمانش برق می‌زدند و با شادی می‌گفت« وبین! تازه دره! کباب‌ هاکَرَم وَخوری؟» (یعنی ببین تازه است. کباب کنم بخوری؟) یا کلهٔ گوسپندی که آورده بود یکی یکی پیش چشم همه می‌گرفت تا بهتر ببینند. من چشم‌هایم را می‌بستم و دماغم را می‌گرفتم تا اوق نزنم. یا هر بار که به افتخار ورود ما گوسپندی به زمین می‌زد و سرش را خارت خارت می‌برید و دل و جگرش را داغ داغ بیرون می‌کشید، من در گوشهٔ زیرزمین پنهان می‌شدم تا پوست‌‌کندن و تکه‌تکه کردن گوسپند تمام شود.  چیزی که در قلعهٔ دراکولا تمامی نداشت خون بود و خون بود و خون. شب وقتی حیاط شسته شده و کله را کز داده بودند و بوی گند موی سوختهٔ کله پاچه کمتر میشد، بیرون می‌آمدم و هنگامی که همه حتی مامان خوشحال و خندان آمادهٔ کباب‌خوری می‌شدند و دور آتش شادی می‌کردند، برای تمام شدن آن مراسم لعنتی لحظه‌شماری می‌کردم. خاله‌ها و دایی‌ام سر دل‌ جگر و قلوه دعوا می‌کردند و خاله فرشته همیشه تکه‌ای از سهم خاله مریم را می‌دزید. اما چون زیرنقش بود خودش را ضعیف نشان می‌داد  کسی به او کاری نداشت و همیشه خاله مریم بیچاره را بجای او دعوا می‌کردند. مامان دنبال من می‌دوید تا به زور دل و جگر تازه که تکرار می‌کرد خیلی ویتامین دارد و خون‌ساز است، به خوردم بدهد و من همواره در حال فرار به پشت بام همچون بچه گربه از دیواری به دیوار دیگر بالا می‌رفتم.

 هیولای بعدی یک توالت سنگی گل و گشاد بود که دهانه‌اش درست قد هیکل من بود. خوشبختانه سوراخش بزرگ نبود وگرنه خیال می‌کردم چاه است. اینبار هم مامان به دادم رسید و قرار شد برای قضای حاجت از همان قوطی خالی روغن نباتی معروف استفاده کنم که خاله مریم بیچاره مسئول خالی کردن آن و شستن من با شلنگ پلاستیکی بود. خوشبختانه توالت سنگی هم خیلی زود با یک کاسه توالت جدید عوض شد و من و خاله مریم از شر قوطی روغن نباتی راحت شدیم. هیولای بعدی یخچال بود که همیشه تکه‌های بدن گوسپند یا سر بریده‌اش درون آن بود و بوی خون باعث میشد خوردن هر چیزی حتی آب خنک برایم غیرممکن باشد. آب شیر هم شور بود و گرم و قابل خوردن نبود. در روزهای اقامت کوتاه ما در خانه مادربزرگ من نه تنها هیچ خوراکی نمی‌خوردم بلکه مدام اوق میزدم. متاسفانه هیولای یخچال هیچوقت نابود نشد و تا آخر سر جایش باقی ماند. اما مامان راه‌های دیگری برای سیر کردن شکم من پیدا کرد. نخستین راه خرید کلمن آبی بود که در اتاق نگهداری میشد و اگرچه آبش مزه بدی می‌داد اما دست کم بوی خون نمی‌داد. او تصمیم گرفت خودش آشپزی کند؛ چون مادربزرگ از روغن دنبه استفاده می‌کرد و هر چه می‌پخت بوی گوسپند می‌داد و من به محض مزه کردنش بالا می‌آوردم. مامان دیگر سبزی و سیفی‌جات تازه را در یخچال نمی‌گذاشت و‌ مستقیم پس از چیده‌شدن می‌‌پخت. و اینگونه هربار با آمدن ما جشن پلوخوری برای بقیه بچه‌ها هم شروع می‌شد؛ چون مامان غذاهایی برای من می‌پخت که مادربزرگ بلد نبود، چیزهایی مثل ماکارونی و قرمه‌سبزی. مامان که آشپز می‌شد خاله مریم و خاله فرشته ذوق می‌کردند و با وجود اینکه به منِ لوسِ بد ادا که همه چیز باید به خاطر راضی نگه‌داشتنم تغییر می‌کرد حسابی حسودی  می‌کردند، باز هم  از وجودم که برایشان سودمند بود شاد بودند. 

شاید همین خون شستن‌های هر روزه بود که مریم را دچار بیماری وسواس کرد. بیماری که از همان ده یازده سالگی‌‌اش آغاز شد و تا آخر عمر کوتاهش رهایش نکرد. گویی هویت وجودی مریم با تمیز کردن شکل گرفته بود. فرشته خالهٔ کوچکترم قرار بود در کارهای خانه و ماموریت تمیزکاری شریک مریم باشد. اما فرشته که به خاطر چشم‌های رنگی‌اش«کبود چشم» هم صدایش می‌زدند از همان کودکی کلک و بلا بود. او خودش را به غش ضعف و مریضی می‌زد و از زیر تمام کارها درمی‌رفت. در عوض هر وقت آقا ماشاالله می‌آمد خانه، فرشته با ذوق و شوق می‌رفت سراغ گنجینه‌ی خونین بابایش و با اشتها بهترین‌ها را که دل و قلوه بود برای خودش جدا می‌کرد و پیش از آنکه کسی بیاید، همانجا روی گاز کباب می‌کرد و نیم‌پز و خون‌چکان می‌کشید به دندان. اگر مریم سر می‌رسید و می‌گفت «پَ مو چی؟» ( پس من چی؟) فرشته با دست می‌زد روی باسنش و جواب می‌داد

« موکینَ بَخور چه قنده مروارید و اسپنده!» ( از کونم بخور چه قنده مروارید و اسفنده)

زبان مادربزرگ و بقیهٔ اهلِ خانه سمنانی بود. آنها با هم سمنانی و با من و بابا پارسی حرف می‌زدند. مامان سمنانی می‌فهمید اما هرگز به آن زبان سخن نمی‌گفت و به پارسی پاسخ می‌داد. من که آموختن را دوست داشتم سمنانی بلغور می‌کردم و باعث خنده می‌شدم. 

تنها کسی که در خانهٔ مادربزرگ هیچ غمی نداشت و حسابی به او خوش می‌گذشت بابا بود. یک روز بابا تصمیم گرفت چوپانی را امتحان کند و همراه آقا ماشا‌االله رفت باغ. عصری که هوا خنک شد من و مامان و بقیه هم رفتیم باغ و بابا را دیدیم که تلاش می‌کرد مثل یک چوپان واقعی گوسپندان را هدایت کند و از خودش صداهای خنده‌دار درمی‌آورد اما گوسپندها تکان نمی‌خوردند. همه از خنده ریسه رفتند و بابا حسابی کنفت شد.

 بابا خاله مریم را مثل بچهٔ خودش دوست داشت. مامان هم همینطور و برخی تابستان‌ها برای اینکه کمی به او برسد و از کارهای خانه نجاتش بدهد، یک ماه او را می‌آورد تهران خانهٔ ما. البته اصرار من هم بی‌اثر نبود. خاله مریم خنده رو و شاد بود و برعکس مامان که زنی بسیار باوقار و جدی بود، به هر چیز کوچکی قاه‌قاه با صدای بلند می‌خندید. یادم است یکبار وقتی بلند‌بلند خندید مادربزرگ آمد دعوایش کند چون بلند خندیدن برای دختر عیب بود. اما بابا ناگهان گفت« آفرین مریم! همیشه همینطوری بخند از ته دل! و خودش از او بلند‌تر خندید و دوتایی مسابقهٔ کی بلند‌تر بخنده گذاشتند. من شروع کردم ادای آنها را درآوردن و همین باعث شد  همه خنده‌شان بگیرد و قلعهٔ دراکولا پر از صدای خنده شد. بعد بابا که همیشه آمادهٔ رقصیدن بود و نزده میرقصید، پرید وسط و شروع کرد قر دادن و من و مریم هم به او پیوستیم. از آن به بعد، هم من و هم خاله مریم عادت کردیم که زیاد و بلند بخندیم و هر جا شلوغ شد فوری بپریم وسط و برقصیم. بابا عاشق مهمان کردن و مهمانی و جشن و شادی بود. هر بار سمنان بودیم همراه مامان و مریم و فرشته می‌رفتیم شهربازی و بابا برایمان ساندویچ و نوشابه می‌خرید. بعد می‌رفتیم بازار خرید و بستنی و پالوده می‌خوردیم. گاهی من و بابا و خاله مریم یواشکی به مامان چشمک می‌زدیم و جیم می‌شدیم. بعد می‌رفتیم چیزهایی که خاله مریم دوست داشت برایش می‌خریدیم. او از شادی سرخ می‌شد و چشم‌هایش برق می‌زدند و با لهجهٔ شیرینی به بابا میگفت«علی‌آقا جان! میشه یه چیز دیگه هم بردارم؟» و بابا شادمانه به صاحب بوتیک اشاره می‌کرد که جنس مورد نظر مریم را برایش بپیچد. دیدن شوق و شادی مریم یکی از بهترین سرخوشی‌های من و بابا بود. وقتی به قلعه برمی‌گشتیم مریم خریدهایش را روی طاقچه می‌چید و بارها و بارها آنها را باز می‌کرد، نگاه می‌کرد و دوباره می‌گذاشت درون جعبه. او بیشتر خریدهایش را تا سال‌ها استفاده نکرد و همانطور نو نگه‌‌داشت برای وقتی که عروس شود. هربار بابا چیزی برای مریم می‌خرید فرشته از حسودی قهر می‌کرد. اما برخلاف مامان که همیشه از هر چیز دو تا می‌خرید، بابا اهمیتی به او نمی‌داد و کار خودش را می‌کرد. او و خاله مریم دوتایی به ریش کبود چشم می‌خندیدند و اینطوری خاله مریم تلافی بخش کوچکی از بلاهایی که خاله فرشته سرش آورده بود را درمی‌آورد. او یواشکی در گوش فرشته می‌گفت«بَسوز بَسوز!» 

 برعکس مادربزرگ که خیلی اهل ولخرجی نبود، آقا ماشا‌الله دست و دلباز و مهمان‌نواز بود. هربار می‌رفتیم آنجا علاوه بر مراسم گردن‌زنی و خون و‌خون‌ریزی و دستاورد‌های کشتارگاه، زنبیل زنبیل هندوانه و خربزه و طالبی و انار و انجیر و انگور تازه که با دست خودش چیده بود به خانه می‌آورد و می‌ریخت گوشهٔ زیرزمین که خنک بود. هر شب پس از شام چندتایشان را پاره  و قاچ می‌کرد و می‌گذاشت وسط ؛ و هی رو به مامان و بابا تکرار می‌کرد« علی آقا بَفَر. شهنازین بفر»  (علی آقا بفرما، شهناز بفرما.) حجم خوراکی‌ها آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستیم بخوریم. او برخلاف ظاهر نامرتب و ژولیده‌ و شغل ترسناکش مهربان بود. مثل مریم همیشه می‌خندید و هر بار از باغ می‌آمد صدایم می‌زد «ایلاههَ!کَسین ایلاههَ کوجا دَره»(الهه کوچولو کجاست؟)«کسین کسین! بی تَ رَ بوم»(کوچولو کوچولو بیا بهت بگم)من از پشت دیوار سرک می‌کشیدم و او می‌گفت«دکّی دکّی»(دالی دالی) اگر کسی آن دور و بر نبود سربه‌سرم می‌گذاشت و می‌گفت« کسین دیوَنهَ ایلاههَ»( الهه کوچولوی دیوونه)؛ بعد که من اخم می‌کردم هاهاها می‌خندید و دستان پینه‌ بسته‌اش را باز می‌کرد و چیزی به من می‌داد. یک دستنبوی کوچک، یک مشت چاقاله بادام که هنوز گلبرگ‌های سپید شکوفه به آنها چسبیده بودند یا مشتی آلوی وحشی. 

و اینگونه شد که من در پنج‌سالگی، در سرزمین عجایب و در قلعهٔ دراکولا، پیش از گوشتخوار شدن گیاه‌‌خوار شدم. 

 پاییز ۲۰۲۰





«دخترا قند عسل»

 

همانطور که پیشتر نوشتم دنیای کودکی من دنیای پسربچه‌ها بود. در همسایگی ما یکی دو‌تا دختر‌بچه هم سن و سال من بودند اما خانواده‌هایشان اجازه بازی در کوچه را به آنها نمی‌دادند. من هم که حوصله  خاله بازی نداشتم. همیشه وقت بیرون رفتن از خانه موهایم را که مامان با دقت شانه کرده بود به هم میزدم تا قیافه‌ام مرتب و دخترانه نباشد. با اینکه برای ورود به جمع پسرها شجاعت و توانایی‌ام را نشان داده بودم این مبارزه همچنان ادامه داشت. هر روز در معرض سنجش بودم تا برابری‌ام را ثابت کنم. یک روز باید به مارمولک و مار دست می‌زدم و یک‌‌روز خرمگس و مورچه گاوی می‌‌گرفتم و روز دیگر از دیوار یا درخت بالا می‌رفتم. روزی سر موضوعی با پسرعمه‌ام‌ علی لاغره حرفم شد. هفت سالم بود. علی‌ لاغره  بچه غد و نچسب و اخمویی بود. شروع کرد به یارکشی تا علی چاقه پسر همسایه پهلویی را علیه من کند. دوتایی  یک‌صدا خواندند« دخترا موشن مث خرگوشن! پسرا شیرن مث شمشیرن.» من با ناراحتی رفتم خانه و چهارزانو یک گوشه نشستم و بغض کردم. بابا شیفت شب بود و آنروز خانه بود. تا مرا دید فهمید خبری شده آمد کنارم نشست و گفت «چی شده باباجان؟» با لب‌های ورچیده گفتم

«علی لاغره  میگه دخترا موشن پسرا شیرن» و شعرک را برایش خواندم. بابا با لبخندی نامحسوس قیافه‌ای جدی گرفت و زیر لب گفت«این حرف خودش نیست حرف ننشه. اون مهری یادش داده. دق و دلی من داره سر تو درمیاره 

الان چیزی یادت میدم برو واسش بخون حالش جا بیاد. نبینم دخترم کم آورده‌ها!» و ادامه داد« برو بهش بگو،دخترا قند عسل، پسرا کپه خاکسر(خاکستر). برو همین الان بهش بگو دلت خونک شه! مرتیکه خر!» من همچون تیر غیب از جا پریدم و بدو بدو رفتم در خانه عمه که در آنسوی کوچه دو خانه با ما فاصله داشت. بابا هم خنده کنان از پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه نگاهم می‌کرد. من مانند یک سرباز شجاع دستم را گذاشتم روی زنگِ درِ سپیدِ خانه‌ی عمه و برنداشتم. علی‌ لاغره سلانه سلانه با یک من اخم مثل برج زهرمار آمد دم در. عمه هم توی حیاط مشغول باغچه بود. در که باز شد بی‌درنگ صاف توی چشم علی‌ لاغره زل زدم و با گردن افراشته و صدای بلند طوری که بابا هم بشنود خواندم« دخترا قند عسل، پسرا کپه خاکسر» علی‌ لاغره که غافلگیر شده بود با چهره‌ی برافروخته بربر نگاهم کرد. عمه دست از کارش کشید، سربرگرداند و مرا دید. بی‌خبر از همه جا رو به پسرش گفت « بهش بگو دخترا موشن مث خرگوشن پسرا شیرن مث شمشیرن» من که در حاضرجوابی سابقه‌دار بودم فوری گفتم «عه! اگه اینجوری باشه شما هم موش و خرگوشی!» عمه جارو حصیری را پرت کرد سمت من و به علی‌ لاغره که همچنان درگیر پیدا کردن جوابی دندان‌شکن بود گفت« خاک تو سرت!جوابش و نمیدی!» و رو به من افزود« برو خونتون بینم! دخترهٔ زبون‌دراز!» من هم که پیروز میدان شده بودم بی‌اعتنا به تشر عمه، شاد و شنگول رفتم به سوی خانه خودمان. وقتی عمه آمد در خانه‌شان را ببندد بابا که هنوز پشت پنجره آشپزخانه طبقه دوم خانه ما بود برایش دست تکان داد. عمه که تازه فهمیده بود از کجا خورده از لجش درقی در  را زد به هم. 

 

 بیست و دوم سپتامبر ۲۰۲۰

 

ادامه دارد…



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *